۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

عاقبت، گرگ‌زاده گرگ شود!


گلستان سعدی





گروهى دزد غارتگر بر سر کوهى، در کمینگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله‌ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آن‌ها ترس داشتند و نیروهاى ارتش شاه نیز نمى توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در پناهگاهى استوار در قله کوهى بلند کمین کرده بودند، و کسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان اندیشمند کشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زود‌تر باید از گروه دزدان جلوگیرى گردد و گر نه آن‌ها پایدار‌تر شده و دیگر نمى توان در مقابلشان مقاومت کرد.
درختى که اکنون گرفته است پاى
به نیروى مردى برآید ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بیخ بر نگسلى
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آن‌ها را گزارش کند و هر‌گاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند،‌‌ همان گروهى از دلاورمردان جنگ دیده و جنگ آزموده را به سراغ آن‌ها بفرستند... همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد، دلاورمردان ورزیده بیدرنگ خود را تا نزدیک کمینگاه دزدان که شکافى در کنار قله کوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نکشید که گروهى از دزدان به کمینگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت کرده بودند بر زمین نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در کنارى گذاشتند، به قدرى خسته و کوفته شده بودند که خواب آن‌ها را فرا گرفت، همین که مقدارى از شب گذشت و هوا کاملا تاریک گردید:
قرص خورشید در سیاهى شد
یونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از کمین بر جهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست یکایک آن‌ها را بر شانه خود بستند و صبح همه آن‌ها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همه را اعدام کنید.
اتفاقا در میان آن دزدان، جوانى نورسیده و تازه به دوان رسیده وجود داشت، یکى از وزیران شاه، تخت شاه را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت: ((این پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچیده و از بهار جوانى بهره اى نبرده، کرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن.))
شاه از این پیشنهاد خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است
بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آن‌ها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمى کنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بید بر نخورى
با فرومایه روزگار مبر
کز نى بوریا شکر نخورى
وزیر، سخن شاه را خواه ناخواه پسندید و آفرین گفت و عرض کرد: راى شاه عین حقیقت است، چرا که همنشینى با آن دزدان، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آن‌ها نموده است. ولى، ولى امید آن را دارم که اگر او مدتى با نیکان همنشین گردد، تحت تاءثیر تربیت ایشان قرار مى گیرد و داراى خوى خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و ----- در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده:
کل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه.
هر فرزندى بر اساس فطرت پاک‌زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را یهودى یا نصرانى یا مجوسى مى سازند.
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزى چند
پى نیکان گرفت و مردم شد
گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاءکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت: ((بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم)).
دانى که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسى، که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد ش‌تر و بار ببرد
کوتاه سخن آنکه: آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادان تربیت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شیوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى که به نظر همه، مورد پسند گردید. وزیر نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى کرد که دست تربیت عاقلان در او اثر کرده و خوى زشت او را عوض نموده است، ولى شاه سخن وزیر را نپذیرفت و در حالى که لبخند بر چهره داشت گفت:



عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
حدود دو سال از این ماجرا گذشت. گروهى از اوباش و افراد فرومایه با آن جوان رابطه برقرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را بکشد. او نیز در فرصت مناسب (با کمال ناجوانمردى) وزیر و دو پسرش را کشت و مال فراوانى برداشت و خود را به کمینگاه دزدان در شکاف بالاى کوه رسانید و به جاى پدر نشست.
شاه با شنیدن این خبر، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت:


شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى؟
ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
زمین شوره سنبل بر نیاورد
در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویى با بدان کردن چنان است
که بد کردن بجاى نیکمردان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.