۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

نمونه‌ای دیگر از دروغپارههای ویژه ناصر پورپیرا, بابک خرمدین هم فقط افسانه ای بیش نیست!




در اینکه بابک خرمدین بی‌تردید یکی از بزرگترین قهرمانان و پهلوانان ملی ایران زمین می‌باشد تا حدی که سنبل پایداری و رستاخیز مردم ایران در دوران پس از اسلام می‌باشد جای هیچ گونه سخن و شکی نیست تا جاییکه آوازه مردی و پایمردی و زندگی این راد مرد بزرگ ایرانزمین دنیا را در نوردیده و همه تاریخ پژوهان و خاور‌شناسان دنیا را به تحسین برداشته و رشک و حسادت خرده فرهنگهای برآمده از فرهنگ ایران که با تلاش و توطئه دشمنان ایران زمین از آن جدا شده اند  و هم اکنون تلاش بیهوده ای برای سرپا نگاه داشتن فرهنگ دزدی و جعلی خود در راستای  خود را بیگانه ساختن از فرهنگ  بی همتای ایران می باشند هم در تلاش برای مصادره ایشان بمانند سایر نامداران ایران زمین می‌باشند تا شاید برای خود تاریخی در خور شایسته دست و پا کرده و از ترس سورش و خواست پیوست دوباره مردم جدا مانده از سرزمین مادری به خورد مردم دور نگاهداشته از فرهنگ و تبارشان می‌دهند بجثی نبوده و نیست اما چرایی اینکه چه کسی و برای چه فردی از زبان دیوانه‌ای خودفروحته و و خو دگرانگار بمانند پورپیرار همچنان گستاخانه به تمامی تاریخ و فرهنگ ایران می‌تازد همچنان برای میهن دوستان جای پرسش است چرا که این شخص بسواد بی‌هیچ ملاجظه و بازخواستی به لجن پراکنی‌هایش در مورد تاریخ و فرهنگ ایران ادامه می‌دهد و کسی جلودارش نیست چون سخنان این شخص از نگاه هیچ کار‌شناس تاریخی در جهان مورد پیذیرش که نمی‌باشد جتی مورد خنده انجمن های تاریخ‌شناسی جهانی نیز هست و فقط دستاویزی بوده برای دشمنان تاریخی فرهنگ ایران که صحبت از فرهنگ ایران برای آن‌ها در حد مرگ بی چون و چرای اندیشه های تحریف آمیز و جعلیشان در داخل و خارج کشور و بیشتر دست مایه گروهکهای خود فروحته خود ملت بین در همسایگان ایران شده و آن‌ها را به وجد می‌آورد بوده است!
اما اینکه این مردک با سخنان پاره و پوره فرهنگیش اینبار به شخصیتی مانند بابک خرمدین تاخته بسیار شگفت انگیز است تا جاییکه وجود این راد مرد تاریخ ایرانزمین را فقط یک داستان و افسانه پیش پا افتاده خوانده است بطوری که هم میهن عزیزی در مورد چگونگی این پندار پاره پاره نوشتاری درخور نگاشته است و بنده  از همه شما دعوت می‌کنم که این نوشتار را که در پی می‌‌اید دنبال کنید تا خودتان از زبان این هم میهن گرامی به ماجرا پی ببرید:





سرزمین تاریخ تاملی بر بنیان تاریخ نوشته‌های ناصر پورپیرار -۴
نویسنده:امیر نعمتی لیمائی

 ناصر پورپیرار که چند سالی است با فرافکنی‌های ناشیانه خویش می‌پندارد بنیان تاریخ مورد قبول دانشگاه‌ها و مراکز اکادمیک را مورد هجوم قرار داده است چندان دچار توهم و خود بزرگ بینی گشته که خود را تنها تاریخ پژوه حقیقت جوی می‌داند و بر تمام تاریخنگاران نام اور ایرانی؛ روسی و یهود و غربی یکسان انگ جاعل و دروغگو می‌چسباند! حال بماند که روشن نکرده است چرا این تاریخنگاران که دارای طرز تفکرهای اجتماعی سیاسی متفاوت از هم می‌باشند در مورد تاریخ ایران یکسان تاریخ جعلی نگاشته‌اند؟ به راستی چرا باید دیاکونف و پاولویچ و پطروشفسکی کمونیست درمورد تاریخ ایران مواردی را بنگارند که مشابهت عمده با نگاشته‌های دشمنان اعتقادیشان یعنی دانشمندانی برخاسته از غرب سرمایه دار بسان کریستین سن و ویل دورانت و اشپولر داشته باشد؟ و...
     ناصر پورپیرار که به تولید فله‌ای نظریات تاریخی (اگر بشود نام گفتارهای پرتناقض او را نظریه گذاشت چرا که بسیاری از ان‌ها در حد فرضیه نیز نمی‌نماید) روی آورده است و هر روز نوبری روانه بازار کج اندیشان می‌نماید هر انچه از متن منابع تاریخی بر‌اید اگر غرور ملی و حتی مذهبی را سبب گردد نفی می‌کند و می‌گوید جعل است و هر انچه که شاید سرشکستگی ملی به بار اورد تایید می‌کند و می‌گوید درست است؛ حتی اگر این هردو گونه روایت تاریخی از منابعی یکسان اتخاذ شده باشد. در راستای چنین طرز تفکری است که او اسکندر را رتبه‌ای چون قدیسان می‌بخشد اما کوروش بزرگ را درجه‌ای برابر با انسانهای ماقبل تاریخ می‌دهد! خلفای ستمکار و ریا پیشه اموی را قهرمان اسلام می‌سازد اما سلمان فارسی مورد احترام تمام گروههای مذهبی اسلامی را شخصیتی موهوم می‌شمارد! صدام را که دستش به خون صد‌ها هزار مسلمان بیگناه اغشته است چونان پهلوان اسلام می‌ستاید اما ابوحنیفه پیشوای ایرانی حنفی مذهبان را شخصیتی فرضی برآورد می‌کند و... شگفت آنجا است که وی که خود را بسان دون کیشوت قهرمان می‌پندارد بدون کمترین توجه به گفته‌های منتقدان به سیر خویش ادامه می‌دهد و از هرگونه پاسخگویی دوری می‌گزیند.
   در نوشتارهای پیشین باطل بودن بسیاری از ارای او روشن گشت و دوگانه گویی‌های افزون او نمایان شد؛ اما در این نوشتار بنا بر ان است تا بر گفتار او در مورد عدم حضور تاریخی؛ بابک خرمدین؛ مهر باطل زده شود. ‌‌‌ همان بابک که بر پایهٔ باور پورپیرار یادکرد افزون نامش در منابع تاریخی و شرح گسترده مبارزات بیست ساله‌اش در ان‌ها مدیون و مرهون جعلهای شعوبیان است!!
   چنانکه گفته شد پورپیرار معتقد است که بابک حضور تاریخی نداشته و هر انچه در مورد او روایت شده است ساخته و پرداختهٔ شعوبیه است. برای رد نمودن این رای در وهلهٔ نخست تمام مولفانی که از بابک و هماوردطلبی‌هایش در اثار خود یاد کرده‌اند نام برده می‌شوند:
۱- ابن قتیبه دینوری در کتاب؛ المعارف؛ از بابک و اسباب خروج او و شرح مبارزاتش سخن بسیار گفته است. کتاب المعارف که در ده‌های میانی سده سوم هجری نگارش یافته دیرین‌ترین کتابی می‌باشد که در ان از بابک خرمدین یاد شده است.
۲- بلاذری در؛ فتوح البلدان؛ از جنگهای بابک در فصل راجع به فتح اذربایجان سخن گفته است.
۳- ابوحنیفه دینوری در؛ اخبارالطوال؛ شرح مفصلی در این باره بیان داشته است.
۴- یعقوبی در تاریخ یعقوبی. گفته‌های وی در این باره چنان حاوی جزییات است که در دیگر کتاب‌ها نمی‌توان مشابه ان را جست.
۵ - محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری. وی به ویژه در مورد جنگهای بابک شرح مفصلی اورده است.
۶- مسعودی در مروج الذهب: که مختصری از شورش بابک و بعد تفصیل گرفتاری او را بیان داشته است.
۷- بلعمی در تاریخ بلعمی به تفصیل این رخداد را ذکر کرده است.
۸- مقدسی در کتاب البدا و التاریخ در مورد عقاید خرمدینان بسیار مبسوط سخن گفته است. وی فصلی از کتاب را به شرح نبردهای بابک اختصاص داده است.
۹- ابن ندیم در الفهرست. احوال بابک را حتی در زمان کودکیش شرح داده است.
۱۰- بغدادی در الفرق بین الفرق. از شورش بابک به اختصار یاد کرده است.
۱۱- اسفراینی در کتاب التعبیر ماجرای شورش بابک را به صورت مختصر نوشته است.
۱۲- نظام الملک طوسی در سیاست نامه شرحی مفصل در مورد شورشهای خرم دینان اورده است.
۱۳- مولفی ناشناخته در مجمل التواریخ به اختصار از اصل فرقه خرمدینان سخن گفته و شورش بابک و قتل او را ذکر کرده است ۱۴- ابن جوزی در تلبیس ابلیس: از بابک و سرخ جامگان یاد کرده است.
۱۵- ابن اثیر در کتاب الکامل فی التاریخ شرح حال مبسوطی از مبارزات بابک و شکست و گرفتاری و قتل او نگاشته است.
۱۶- عوفی در جوامع الحکایات از بابک یاد کرده و سه داستان در مورد او بیان داشته است
۱۷- ابن عبری در تاریخ مختصر الدول از بابک و خرمدینان یاد کرده و در مورد سرانجامشان نیز نکاتی بیان کرده است.
۱۸- ابن خلدون در کتاب العبر شرح مبسوطی درباره شورش بابک و عاقبت کار او نگاشته است.

  این هجده کتاب تمام منابعی هستند که در ان‌ها از بابک و شورش او یاد گشته است. شاید در برخی دیگر از منابع در مورد بابک نکاتی وجود داشته باشد که نگارنده اطلاعی از ان‌ها نداشته باشد لیکن انچه روشن است بزرگ‌ترین نویسندگانی که به شرح جریان بابک خرمدین و مبارزاتش پرداخته‌اند همین هجده نفر می‌باشند.
   به هر حال. چنانکه گفته شد قدیمی‌ترین این کتاب‌ها المعارف ابن قتیبه دینوری است. ابن قتیبه با اینکه ایرانی بوده اما مسلمانی راسخ الاعتقاد و مخالف سرسخت شعوبیه بوده است و در اثار خویش بسیار از ان‌ها بد گفته و در کنار ستایش از اسلام؛ اعراب را نیز ستوده است. انچه مشخص است او در زمره بزرگ‌ترین مخالفان شعوبیه به شمار می‌امده است. و حتی کتابهایی به نام؛ تفضیل العرب؛ و العرب دارد و در ان‌ها به صراحت از برتری عرب بر عجم سخن گفته است. (نهضت شعوبیه؛ ص۲۷۵-۲۶۵) به راستی چگونه می‌شود که یک مسلمان معتقد و مخالف شعوبی‌گری با شعوبیان همنوایی کند و جستارهایی بنویسد که در ان به یک مخالف اسلام و عرب وجودی تاریخی توام با عظمت وبزرگی بخشد؟ چرا باید اولین کتابی که از سرخ جامگان یاد می‌کند را جعل شعوبیه پنداشت؛ ان هم در حالیکه نویسنده‌اش در اثارش مجادلات کلامی گسترده باشعوبیان دارد. ایا پردازندهٔ چنین ایده‌ای می‌تواند بیان دارد چرا یک غیر شعوبی نخستین کسی می‌باشد که دروغ سازی تاریخی پیشه ساخته و راهنمایی گشته است برای شعوبیان تا به جعلی گسترده دست یازند و بابک خرمدین خلق نمایند؟ حقیقت جویان با توجه به همین یک دلیل به راحتی می‌توانند دریابند که نظر نگارنده دوازده قرن سکوت چقدر بی‌پایه است و از دستمایه‌ها و پشتوانه‌های علمی چقدر دور است. اما دلایل افزونی وجود دارد که سستی پندارهای وی را در این باره بهتر مشخص می‌دارد که در ادمه بدان‌ها پرداخته خواهد شد.
   احمد بن بلاذری که فتوح البلدان را نگاشته مردی کاملا عرب تبار بوده است و جدش خصیب در زمره کارکنانی بود که وظیفهٔ جمع اوری خراج را داشت و خود نیز در نزد خلیفه عباسی؛ مستعین؛ محترم و مقرب بود (فتوح البلدان؛ مقدمه مترجم؛ ص سیزده) ایا ناصر پورپیرار می‌تواند پاسخ گوید که چرا یک عرب تبار که در دستگاه خلافت عباسی صاحب ارج و مقام بوده است باید با شعوبیان مخالف خلافت عباسی هم کلام گردد و به دروغ دشمنی پرقدرت چون بابک برای خلافت عباسی بسازد؟
   نگارنده تاریخ طبری؛ محمد بن جریر طبری؛ ایرانی بوده است و شاید بتوان او را به همین سبب در زمره شعوبیان بر شمرد. اما وی از جمله علمای طراز اول اهل تسنن به شمار می‌رود (خدمات متقابل اسلام و ایران؛ ص۴۱۰) و جامع البیان فی التفسیر القران را نگاشته است (تاریخ تمدن اسلام؛ ص۴۶۷) به راستی چرا باید انتظار داشت دانشمند بزرگی که تفسیر قران می‌نویسد و تفسیرش امروزه نیز اعتباری قابل توجه دست کم در میان علمای اهل تسنن دارد با شعوبیان عمدتا معتقد به برتری عجم بر عرب در جعل تاریخ و درست کردن پیشینه برای شخصی که حضور تاریخی نداشته است همکاری نماید؟ چرا باید از کسی که عالم طراز اول اسلام است انتظار داشت شخصیتی بتراشد که اموزه‌های دینی مخالف اسلام را تبلیغ می‌کند؟ ایا نگارنده دوازده قرن سکوت می‌تواند پاسخ گوید؟
   شمس الدین ابوعبدالله مقدسی نگارنده البدا و تاریخ که در اواخر قرن چهارم هجری می‌زیست نیز ایرانی تبار نیست. وی خود گفته است که در تالیف کتابهای خود از سه منبع استفاده کرده است: الف: یادداشتهای خودش که از مشاهداتش برداشته است ب: اخباری را که از مردم شنیده است ج: مطالبی که از کتبهای پیشین بر گرفته است. (شناسایی منابع و ماخذ تاریخ ایران؛ ص۲۱۳) پرسش این است چرا باید یک غیر ایرانی و یک عرب تبار چون مخالفان عرب بیندیشد و چرا باید در راه هویت بخشی تاریخی به معتقدان به برتری ایرانی بر عرب گام بردارد؟ اگر بابک وجود تاریخی نداشته است چرا او که اخبار مردم را نیز می‌شنیده و از ان‌ها یادداشت بر می‌داشته است سخنی در مورد افسانه بودن بابک نشنیده است؟ اگر بابک و خرمدینان وجود نداشته‌اند چرا کسی که به تمام دنیای اسلام به غیر از اندلس سفر کرده (ه‌مان؛ ص۲۱۳) و مدتی نیز در اذربایجان به سیر و سیاحت پرداخته است به کسی برنخورده که داستان بابک را دروغ دانسته باشد؟ چرا وی که در کتاب خویش همیشه از بابک به بدی یاد کرده و او را ملعون و... خطاب نموده است (به عنوان نمونه: البدا و التاریخ؛ ج۶؛ ص۱۱۸) باید در راستای پیشبرد اهداف شعوبیه به جعل داستان بابک و قضیه خرمدینان دست یازیده باشد؟
   ابن خلدون که در قرن هشتم می‌زیست نیز غیر ایرانی و عرب تباری تونسی بوده است. (مقدمه ابن خلدون؛ ج۱؛ ص۳) ابن اثیر که در قرن ششم زندگی می‌نمود نیز ایرانی نبوده است (شناسایی منابع و ماخذ تاریخ ایران؛ ص۹۶) ابن عبری کشیشی سریانی بود که در شهر ملاطیه به دنیا امده بود (ه‌مان؛ ص۱۱۲) ابن جوزی و بغدادی نیز ایرانی نبوده‌اند. به راستی چرا اینان که هریک در زمرهٔ نوابغ روزگار خویش به شمار می‌امدند دروغگویی شعوبیان ایرانی را در این مورد رو نکرده‌اند؟ نگارنده جوامع الحکایات؛ محمد عوفی؛ ایرانی است اما وی در زمانی می‌زیست که دیگر نه نشانی از تفاخرات اعراب باقی مانده بود و نه نشانی از برتری جوییهای شعوبیه (اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم). با این وجود در کتاب خویش از بابک یاد کرده و حتی گفته است که خرمدینان در قرن ششم نیز در اذربایجان «نشسته بودند و فساد می‌کردند و نوایر شر و فتنه می‌افروختند» (جنبشهای دینی ایرانیان؛ ص۳۲۴) چرا در حالیکه دیگر در این زمان اثری از شعوبی‌گری به جای نمانده بود فرهیخته‌ای چون عوفی باید تاریخسازی دروغین پیشه سازد؟ ان هم در حالیکه از خرمدینان به بدی یاد می‌کند؟
   نظام الملک طوسی نیز اگرچه ایرانی بوده است اما او را نمی‌توان شعوبی پنداشت. زیرا فاصله زمانی عهدی که او می‌زیست با عهد شعوبی‌گری بسیار فاصله دارد چرا که به روزگار وی قدرت نه در دست عربان بود و نه در دست ایرانیان و ترکان سلجوقی مدت‌ها بود که دنیای اسلام را به زیر سیطره خویش در اورده بودند. از دیگر سوی؛ او مسلمانی متعصب در مذهب شافعی بوده است به گونه‌ای که حتی ورود افراد سایر فرق اهل تسنن را به مدارس نظامیه بر نمی‌تابید (کسایی؛ نورالله؛ «تاریخچه اموزش و نهادهای اموزشی فلسفی در ایران و اسلام»؛ مجموعه مقالات تاریخ علم در اسلام و نقش دانشمندان ایرانی؛ ص۱۱۴) به راستی چرا باید یک مسلمان متعصب و سیاستمدار در جهت رشد افکار شعوبیه تلاش نماید و در این راه جعل تاریخ نماید؟ بایسته است یاد گردد که موافق نظر وی خرمدینان حتی به روزگار واثق و سال‌ها پس از مرگ بابک فعال بودند و در اصفهان «بسیار شر و فساد از ایشان تولد کردند... و کره (کرج) را بغارتیدند» (سیاست نامه؛ ص۳۱۹) به واقع به چه سبب باید فکر کرد که گفتارهای نظام الملک جعل شعوبی است در حالیکه وی که مسلمانی متعصب بود و اینگونه از خرمدینان به بدی یاد می‌کند؟
   بررسی افکار دیگر مولفان نیز نتایجی مشابه انچه تاکنون گفته شده است به دست می‌دهد. از میان نوشته‌های دیگر تاریخنگاران که بیشتر انان ایرانی می‌باشند انچه که شعوبی‌گری به حساب‌اید نمی‌توان دید. زیرا بیشتر انان نیز از بابک به رغم تمجید شجاعت و دلاوری‌هایش به بدی و ناراستی یاد کرده‌اند؟ به هرحال از مجموع انچه گفته شد به راحتی بی‌پایه بودن نظر پورپیرار در مورد دروغین بودن بابک اثبات می‌گردد. در اتیه نزدیک دگربار در رد دعاوی مضحک وی خواهم نوشت. باید دید تا ان روز کسی یافت می‌شود که این نوشتار را به گونه‌ای علمی و به دور ازفحاشیهای معمول باور داران به ارای پورپیرار نقد نماید یا خیر.
 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب نامه:
 ۱- ابن خلدون؛ عبدارحمن؛ مقدمه ابن خلدون؛ ترجمه محمد پروین گنابادی؛ جلد اول؛ تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب؛ ۱۳۵۳
۲ـ بلاذری؛ احمد بن یحیی؛ فتوح البلدان - بخش مربوط به ایران؛ ترجمهٔ اذرتاش اذرنوش؛ چاپ دوم؛ تهران: سروش؛ ۱۳۶۴
 ۳ـ بیات؛ عزیزالله؛ شناسایی منابع و ماخذ تاریخ ایران؛ چاپ دوم؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۸۳
۴ـ زیدان؛ جرجی؛ تاریخ تمدن اسلام؛ ترجمهٔ علی جواهرکلام؛ چاپ نهم؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۷۱
۵ ـ صدیقی؛ غلامحسین؛ جنبش‌های دینی ایرانیان در قرنهای دوم و سوم هجری؛ چاپ دوم؛ تهران: پاژنگ؛ ۱۳۷۵
 ۶ ـ طوسی؛ خواجه نظام الملک؛ سیاست نامه؛ تهران: بی‌نا؛ ۲۵۳۵
۷ ـ مطهری؛ مرتضی؛ خدمات متقابل اسلام و ایران؛ قم: دفتر انتشارات اسلامی؛ ۱۳۶۲
 ۸ ـ مقدسی؛ شمس الدین ابوعبدالله محمد؛ البدا و تاریخ؛ بی‌جا؛ بی‌نا؛ بی‌تا
 ۹ ـ ممتحن؛ حسینعلی؛ نهضت شعوبیه؛ چاپ دوم؛ تهران: باورداران؛ ۱۳۶۸
 ۱۰ـ..........؛ مجموعه مقالات اولین سمینار تاریخ علم در اسلام و نقش دانشمندان ایرانی؛ به کوشش محمد علی شعاعی و محسن حیدری؛ تهران: الهدی؛ ۱۳۷۸



بن نوشت:

http://sarzaminejavidan.persianblog.ir/post/21/


۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

عاقبت، گرگ‌زاده گرگ شود!


گلستان سعدی





گروهى دزد غارتگر بر سر کوهى، در کمینگاهى به سر مى بردند و سر راه غافله‌ها را گرفته و به قتل و غارت مى پرداختند و موجب ناامنى شده بودند. مردم از آن‌ها ترس داشتند و نیروهاى ارتش شاه نیز نمى توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در پناهگاهى استوار در قله کوهى بلند کمین کرده بودند، و کسى را جراءت رفتن به آنجا نبود.
فرماندهان اندیشمند کشور، براى مشورت به گرد هم نشستند و درباره دستیابى بر آن دزدان گردنه به مشورت پرداختند و گفتند: هر چه زود‌تر باید از گروه دزدان جلوگیرى گردد و گر نه آن‌ها پایدار‌تر شده و دیگر نمى توان در مقابلشان مقاومت کرد.
درختى که اکنون گرفته است پاى
به نیروى مردى برآید ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بیخ بر نگسلى
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسى به جستجوى دزدان بپردازد و اخبار آن‌ها را گزارش کند و هر‌گاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند،‌‌ همان گروهى از دلاورمردان جنگ دیده و جنگ آزموده را به سراغ آن‌ها بفرستند... همین طرح اجرا شد، گروه دزدان شبانگاه از کمینگاه خود خارج شدند، جستجوگر، بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد، دلاورمردان ورزیده بیدرنگ خود را تا نزدیک کمینگاه دزدان که شکافى در کنار قله کوه بود رساندند و در آنجا خود را مخفى نمودند و به انتظار دزدان آماده شدند، طولى نکشید که گروهى از دزدان به کمینگاه خود باز گشتند و آنچه را غارت کرده بودند بر زمین نهادند، لباس رو و اسلحه هاى خود را در آوردند و در کنارى گذاشتند، به قدرى خسته و کوفته شده بودند که خواب آن‌ها را فرا گرفت، همین که مقدارى از شب گذشت و هوا کاملا تاریک گردید:
قرص خورشید در سیاهى شد
یونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از کمین بر جهیدند و خود را به آن دزدان از همه جا بى خبر رسانده و دست یکایک آن‌ها را بر شانه خود بستند و صبح همه آن‌ها را دست بسته نزد شاه آوردند. شاه اشاره کرد که همه را اعدام کنید.
اتفاقا در میان آن دزدان، جوانى نورسیده و تازه به دوان رسیده وجود داشت، یکى از وزیران شاه، تخت شاه را بوسید و به وساطت پرداخت و گفت: ((این پسر هنوز از باغ زندگى گلى نچیده و از بهار جوانى بهره اى نبرده، کرم و بزرگوارى فرما و بر من منت بگذار و این جوان را آزاد کن.))
شاه از این پیشنهاد خشمگین شد و سخن آن وزیر را نپذیرفت و گفت:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است
بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آن‌ها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمى کنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بید بر نخورى
با فرومایه روزگار مبر
کز نى بوریا شکر نخورى
وزیر، سخن شاه را خواه ناخواه پسندید و آفرین گفت و عرض کرد: راى شاه عین حقیقت است، چرا که همنشینى با آن دزدان، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آن‌ها نموده است. ولى، ولى امید آن را دارم که اگر او مدتى با نیکان همنشین گردد، تحت تاءثیر تربیت ایشان قرار مى گیرد و داراى خوى خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و ----- در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده:
کل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه.
هر فرزندى بر اساس فطرت پاک‌زاده مى شود، ولى پدر و مادر او، او را یهودى یا نصرانى یا مجوسى مى سازند.
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزى چند
پى نیکان گرفت و مردم شد
گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاءکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت: ((بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم)).
دانى که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسى، که آب سرچشمه خرد
چون بیشتر آمد ش‌تر و بار ببرد
کوتاه سخن آنکه: آن نوجوان را با ناز و نعمت بزرگ کردند و استادان تربیت را براى او گماشتند و آداب زندگى و شیوه گفتگو و خدمت شاهان را به او آموختند، به طورى که به نظر همه، مورد پسند گردید. وزیر نزد شاه از وصف آن جوان مى گفت و اظهار مى کرد که دست تربیت عاقلان در او اثر کرده و خوى زشت او را عوض نموده است، ولى شاه سخن وزیر را نپذیرفت و در حالى که لبخند بر چهره داشت گفت:



عاقبت گرگ‌زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
حدود دو سال از این ماجرا گذشت. گروهى از اوباش و افراد فرومایه با آن جوان رابطه برقرار کردند و با او محرمانه عهد و پیمان بستند که در فرصت مناسب، وزیر و دو پسرش را بکشد. او نیز در فرصت مناسب (با کمال ناجوانمردى) وزیر و دو پسرش را کشت و مال فراوانى برداشت و خود را به کمینگاه دزدان در شکاف بالاى کوه رسانید و به جاى پدر نشست.
شاه با شنیدن این خبر، انگشت حیرت به دندان گزید و گفت:


شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى؟
ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
زمین شوره سنبل بر نیاورد
در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویى با بدان کردن چنان است
که بد کردن بجاى نیکمردان


۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

تبلیغات ضد ایرانی در کتابهای درسی رژیم حاکم بر باکو!


تبلیغات ضد ایرانی در کتابهای درسی رژیم حاکم بر باکو!

 (نگاهی به کتاب درسی آتایوردو ـ سرزمین پدری ـ کتاب تاریخ پنجم ابتدایی در نظام آموزشی رژیم باکو)

· ائلناز توحیدی

·

منطقه شمال  ایران (اران/ جمهوری آذربایجان)، بخشی از خاک ایران است که به دنبال شکست ایران طی جنگ‏های طولانی از روسیه و انعقاد قراردادهای اندوهبار گلستان (۱۱۹۲ شمسی) و ترکمان‏چای (۱۲۰۷ شمسی) از خاک ایران جدا شده است. بعد از وقوع انقلاب کمونیستی در روسیه (۱۲۹۶ شمسی) و تضعیف حاکمیت مسکو، به سال ۱۲۹۷ شمسی، حزب مساوات که از احزاب وابسته به ترکان عثمانی بود، با کمک ترک‌ها و انگلیسی‏‌ها، تشکیل دولتی به نام دولت جمهوری آذربایجان را اعلام کرد. این دولت در آن زمان به صورت کامل از سوی ایران به رسمیت شناخته نشد. زیرا «آذربایجان» نام منطقه‏ای در ایران است. نامیدن ایران شمالی یا بخشی از اراضی قفقازی ایران بدین نام، از سوی ایران قابل پذیرش نبود. با تشکیل دولت پان ترکیستی مساوات، گرایشات ناسیونالیستی و پان ترکیستی در میان آذریهای ایران شمالی به شدت تبلیغ شد. در آن دوره، و در دوره شوروی و نیز پس از فروپاشی شوروی، همة کسانی که بر ایران شمالی سلطه داشته‏اند، پیوسته نگران گرایش اهالی این مملکت به سوی ایران هستند. چرا که اهالی این منطقه، ذاتاً ایرانی و شیعه هستند، فرهنگ آن‌ها فرهنگ ایرانی و آداب و رسوم آن‌ها آداب و رسوم ایرانی است... به طور کلی، مردم ایران شمالی هویت ایرانی دارند.

البته باید دانست که تشکیل دولتی توسط آذریهای مسلمان قفقاز در بخشی از اراضی اشغالی ایران، و‌‌ رها شدن آن‌ها از سلطة مسیحیان و کمونیست‏های روسیه برای ایرانیان خوشحال کننده بود، اما ایرانی‏‌ها علاقمند بودند که دولتی «مستقل» در ایران شمالی ایجاد شود، نه دولت وابسته‏ای که از بدو تشکیل به دنبال اجرای سیاستهای استعماری و ضد ایرانی انگلیس و عثمانی باشد. متأسفانه ایران شمالی به کانون برخورد منافع ابرقدرت‌ها (ترکهای عثمانی، انگلیسی‏‌ها، روس‏‌ها) تبدیل شد که همه بر سر دشمنی با ایران و ترویج احساسات ضد ایرانی در جامعة مسلمانان قفقاز جنوبی هم عقیده بودند، زیرا اتحاد معنوی و فرهنگی مسلمانان قفقاز جنوبی و بخصوص مردم ایران شمالی را با ایران مقدمة الحاق مجدد این منطقه به ایران می‌‏دانستند. بدین جهت، در عین حال که رقابتی میان دولتهای روسیه، انگلیس و عثمانی برای سلطه بر ایران شمالی در جریان بود، برای پیشگیری از گرایش طبیعی مردم این منطقه به ایران و در ‌‌نهایت جلوگیری از الحاق مجدد آن به ایران، همه سیاست واحدی را دنبال می‌‏کردند و آن مبارزه با هویت ایرانی مردم ایران شمالی بود.

داستانی است که: در هندوستان فیل بسیار است و هندوستان وطن فیل‏هاست، آنگاه که فیل‏بانی، فیل را از هندوستان جدا می‌‏کند و او را برای انجام امور شخصی خود در منطقه‏ای دیگر به کار می‌‏گیرد، هر وقت که فیل لحظاتی به تفکر فرو می‌‏رود، فیل‏بان با وسیله‏ای تخماق مانند بر سرش می‌‏کوبد تا مبادا فیل یاد هندوستان کند. زیرا اگر فیل در اندیشة وطن خود باشد، از انجام کار و بهره‏دهی باز می‌‏ماند و چه بسا که سر به عصیان برمی‏افرازد...

حاکمان ایران شمالی ـ چه تزار‌ها، چه کمونیست‏های عهد شوروی و چه بازماندگان امروزی آن‌ها ـ برای اینکه مردم این منطقه، ایرانی بودن، و ریشه و هویت ایرانی و شیعی خود را به کلی فراموش کنند، پیوسته کوشیده‏اند و می‌‏کوشند تا با «جعل تاریخ» مردم ایران شمالی را به عنوان مردمی غیر ایرانی معرفی کنند. آن‌ها کوشیده‏اند و می‌‏کوشند تا با «جعل تاریخ»، میان مردم ایران و مسلمانان شمال ارس یک دیوار فرهنگی عریض و طویل ایجاد کنند، همانگونه که کمونیست‏‌ها میان برلین شرقی و برلین غربی دیوار کشیده بودند. اگر دیوار حایل بین برلین شرقی و برلین غربی را با آجر و سیمان و سیم خاردار ساختند، دیوار فرهنگی حایل میان مردم ایران و مردم ایران شمالی را با جعل تاریخ، افسانه‏سازی، نابودی آثار شاعران بزرگ مانند نظامی و خاقانی و جعل آثار به نام آن‌ها می‌‏سازند.

امروز درشمال ایران ، نظامی گنجوی ـ این شاعر بزرگ پارسی گوی ـ به عنوان یک شاعر «غیر ایرانی!» تبلیغ می‌‏شود، اما جالب است که مردم ایران شمالی، امروز توانایی روخوانی یک بیت از اشعار نظامی را ندارند، زیرا اشعار نظامی و خاقانی به زبان فارسی است. آنچه امروز به عنوان دیوان نظامی و خاقانی به زبان آذری به مردم ایران شمالی ارایه می‌‏شود، در حقیقت ترجمه‏ای ضعیف، با دخل و تصرف‏های فراوان است که آن را نمی‌‏توان چیزی جز جعل آثار و اشعار به نام نظامی و خاقانی دانست!

در هر حال، «جعل تاریخ» در همة‌ ابعاد آن «جعل تاریخ ادبیات، جعل تاریخ ایران  جعل و تحریف شخصیت‏‌ها» یکی از مهم‏‌ترین شیوه‏های دشمنان برای ایجاد فاصله بین مردم ایران و اهالی ایران شمالی است.

دولت امروزی حاکم بر ایران شمالی نیز به شیوة کمونیست‏‌ها، روال جعل تاریخ را علیه ایران را ادامه می‌‏دهد تا مردم ایران شمالی، ایرانی بودن خود را فراموش کنند، دولت باکو می‌‏کوشد در اذهان و قلب‏های کودکان بیگناه ایران شمالی، تخم نفرت از ایران و ایرانی کاشته شود. از این روست که در کتابهای درسی که از سوی رژیم باکو منتشر می‌‏شود مطالب ضد ایرانی فراوانی گنجانده شده است تا در قلب کودکان و نوجوانان نسبت به ایران بغض و نفرت به وجود آید. حاکمان باکو از بیدار شدن احساسات ایران‏گرایی در میان مردم می‌‏ترسند. آن‌ها از نشر معارف شیعی در میان مردم هراس دارند.

گفته می‌‏شود حیدر علی اف اندکی پیش از مرگ خود، پس از صدور دستور برای تعطیلی مراکز و کانونهای آموزش علوم دینی و مکتب‏های قرآنی، گفته بود: «به جای علوم دینی و قرآنی، تاریخ آذربایجان را به بچه‏های ما یاد بدهید!» این‌‌ همان شیوة کمونیست‏هاست. دین را از جامعه حذف کردن و خلاء معنوی مردم را با احساسات ناسیونالیستی پوچ به صورت کاذب پر کردن! البته روشن است که منظور علی اف از «تاریخ آذربایجان»‌‌ همان تاریخ دست‏ساز و جعلی بود که توسط کمونیست‏‌ها و پان ترکیست‏‌ها طی هشتاد سال اخیر نوشته شده است.

نمونه‏ای از این تاریخ‏های جعلی که در قالب کتاب درسی (که کتاب رسمی دولت است) عرضه شده است، کتاب «آتایوردو» (سرزمین پدری) است که در نظام آموزشی رژیم باکو برای نوجوانان کلاس پنجم ابتدایی تدریس می‌‏شود. در این کتاب هنر دروغ‏‌پردازی و تاریخ‏سازی «وزارت تحصیل رژیم باکو» آشکار شده است.

این کتاب نشان می‌‏دهد که «وزارت تحصیل» رژیم باکو، توانایی آن را دارد که تاریخ را به صورت وارونه در قالب کتاب درسی عرضه کند. البته برای ما روشن است که هفتاد سال حکومت کمونیستی و ضد دینی، تأثیرات منفی فراوانی بر ایران شمالی گذاشته است و آثار آن حکومت به این زودی‌ها از بین نخواهد رفت.

ـ در کتاب «آتایوردو»، کوشیده شده است تا قراردادهای ننگین گلستان و ترکمن‏چای که به موجب آن‌ها مناطق قفقازی ایران و از جمله ایران شمالی، از خاک ایران جدا شد، به عنوان قراردادهایی تلقی شود که موجب تقسیم یک مملکت به نام آذربایجان گردید!

به راستی کدام رژیم می‌‏تواند چنین دروغ‏های بزرگی را در کتاب درسی بگنجاند؟ رژیم باکو!

ـ در این کتاب، «شاه اسماعیل صفوی» (بنیانگذار دولت فراگیر شیعی و ملی در ایران) به عنوان کسی معرفی شده است که نخستین «دولت واحد آذربایجان!» را به وجود آورد!؟

تاکنون محققان دانشگاههای معتبر جهان، صد‌ها جلد کتاب پیرامون صفویه و شاه اسماعیل صفوی نوشته‏اند و همه می‌‏دانند که شاه اسماعیل صفوی به عنوان «شاه ایران»، تمامیت ارضی ایران را که ایران شمالی نیز بخشی از آن است، حفظ کرد و برای حفظ تمامیت ارضی ایران با دشمنان کشور از جمله ترک‏های متجاوز عثمانی به ستیز و جنگ برخاست. معرفی کردن شاه اسماعیل صفوی به عنوان بنیانگذار یک دولت غیر ایرانی، دروغ بزرگی است که ساختن و پرداختن آن فقط از عهدة وزارت تحصیل رژیم باکو برآمده است.

ـ در کتاب آتایوردو، به استاد محمد حسین شهریار، شاعر بزرگ ایرانی، اهانت شده و این شاعر بزرگ به عنوان فردی ناسیونالیست و پان آذریست معرفی گردیده است. در حالی که شهریار صد‌ها بیت شعر برای نشان دادن عشق بی‏پایان خود به وطنش ایران سروده و خطاب به روشنفکران و سیاست گران باکو گفته است:

آییریب شیطان الفباسی سیزی آللاهدان

اؤز الفبامیزی یازساز، تاپاسیز قرآنی...

 (ترجمه: الفبای شیطان ـ الفبای روسی و لاتین ـ شما را از خدا دور کرده است. اگر با الفبای خودمان ـ الفبای اسلامی و ایرانی ـ بنویسید، قرآن را درمی‏یابید)

علاوه بر کتابهای درسی، امروز برخی از وابستگان رژیم باکو و مطبوعات این رژیم، حیدر علی اف را «حیدربابا!» می‌‏نامند، یعنی اینکه منظومه «حیدربابایه سلام» پنجاه سال پیش که حیدر علی اف ۲۵ سال داشت و فرامین سربازان استالین را اجرا می‌‏کرد، برای وی سروده شده است!؟ این هم تحریف و جعل دیگری است که رژیم باکو بی‏شرمانه به آن دست می‌‏زند.

ـ‌ در کتاب «آتایوردو»، هیچ یک از علمای بزرگ تاریخ ایران شمالی معرفی نشده است، گویی در منطقة ایران شمالی، در طول تاریخ یک نفر عالم و دانشمند دینی وجود نداشته است!

ـ در کتاب آتایوردو، شخصیت بسیاری از ایرانیان از جمله نظامی گنجوی، ستارخان، شیخ محمد خیابانی و... تحریف شده است و این افراد به عنوان افرادی خاین به ایران معرفی شده‏اند. نویسندگان کتاب سعی داشته‏اند تا این شخصیت‏‌ها را به عنوان آذری و غیر ایرانی معرفی کنند! در حالی که همة‌ این بزرگان پیشتازان طریق سرافرازی و عظمنت ایران بوده‏اند و شیخ محمد خیابانی گفته است: ‌ «هدف قیام ما عظمت ایران است.»

یا ستارخان خطاب به کنسول روس در تبریز گفته است که: «من می‌‏خواهم که هفت کشور زیر پرچم ابالفضل العباس (ع) و پرچم ایران باشد، تو می‌‏خواهی برای حفظ جان خود پرچم روسیه را بر خانة ‌خود نصب کنم؟»

ـ در کتاب آتایوردو و سایر کتابهای درسی رژیم باکو، احزاب و شخصیت‏های مخالف حیدر علی اف به بی‏لیاقتی، جنایتکاری و خیانت به وطن متهم می‌‏شوند. یعنی رژیم باکو حتی از طریق کتابهای درسی نیز احزاب و شخصیت‏های مخالف خود را تخطئه و تحقیر می‌‏کند. در این کتاب‌ها، حیدر علی اف به عنوان تنها فرزند شایستة مردم، رهبر بزرگ، رهانندة کشور از بدبختی، (البته با سابقة نیم قرن خدمت در سازمان جاسوسی ک. گ. ب!) و حتی به عنوان رهبر آذری‏های جهان معرفی می‌‏شود و بدینگونه کتابهای درسی، به کتابهای حزب حاکم تبدیل می‌‏شود! و پس از مرگ او تبلیغات دامنه‏داری برای تداوم حکومت موروثی علی اف‏‌ها و ریاست جمهوری پسرش الهام علی اف صورت می‌‏گیرد.

ـ در کتاب «آتایوردو»، در معرفی شخصیت‏‌ها، نقل حوادث تاریخی، بررسی قیام‏‌ها و شورش‏های اتفاق افتاده، فقط و فقط «ناسیونالیسم کور یعنی شیفتگی به زبان،‌نژاد و قوم» تبلیغ می‌‏شود، و دین، مذهب، اخلاق و دیگر ارزشهای انسانی مورد غفلت قرار می‌‏گیرد. زیرا سردمداران رژیم باکو، فقط با تمسک به ناسیونالیسم کور و دروغین است که می‌‏توانند افکار عمومی را فریب دهند. مسلم است که آن‌ها نباید شخصیت‏‌ها را به درستی به مردم معرفی کنند، اگر مردم بدانند که «جوادخان گنجه‏ای» حاکم گنجه برای دفاع از خاک ایران در قبال روسهای متجاوز تا پای جان ایستاد و خود و پسرش با انگیزه جهاد با دشمنان دین و پیروی از امام حسین (ع) به شهادت رسیدند، از خود می‌‏پرسند: «امروز وضعیت چگونه است؟ چرا قره‏باغ همچنان در اشغال است؟ آیا پرزیدنت ما هم حاضر است در راه دفاع از خاک و وطن، خود و پسرش را قربانی کند؟»

آنگاه به این سؤال جواب خواهند داد که: «نه، نه، آنچه برای پرزیدنت ما حیدر علی اف اهمیت داشت، حکومت بود و بس، او می‌‏خواست حکومت کند، و حتی بعد از خود نیز زمام امور را به دست پسرش سپرد... اینگونه است که قره‏باغ اشغال شده است، اینگونه است که...»

ـ درکتاب درسی «آتایوردو» آنقدر علیه ایران تبلیغات شده است که تصور می‌‏شود، نویسندگان آن، کتاب را نه به قصد آشنایی دانش آموزان با تاریخ، که به قصد تبلیغ علیه ایران نوشته‏اند. نویسندگان این کتاب سه نفر (یعقوب محمود اوغلو، رافیق خلیل اوف، صابر آقایف) هستند.

نباید فراموش کرد که کتابهای درسی، کتابهای رسمی و دولتی یک کشور می‌‏باشد و موضع‏گیری بسیار منفی علیه ملت ایران و جعل و تحریف تاریخ و شخصیت‏های بزرگ ایران در کتابهای درسی رژیم باکو ـ بخصوص کتاب آتایوردو ـ ‌بیانگر مواضع و دیدگاههای رسمی و دولت این کشور است. علت این همه تبلیغات رسمی علیه ایران توسط رژیم باکو، تنها یک چیز است، و آن هراس این رژیم از اتحاد مجدد ایران شمالی با ایران است. اگر به طور عمیق دقت شود، تلاشهای تبلیغاتی رژیم حاکم بر ایران شمالی یک مقصد را دنبال می‌‏کند و آن تحریف و تغییر هویت ایرانی ـ شیعی مردم ایران شمالی است، تا این مردم، خود را مردمی غیر ایرانی فرض کرده و گذشته تاریخی و فرهنگی ایرانی خود را فراموش کنند. اما مردم ایران شمالی اکنون در برهه‏ای خاص از تاریخ خود قرار دارند، برهه‏ای که می‌‏توان آن را دوره بازیابی و احیای هویت ایرانی و شیعی نام نهاد. و این دوره، در اوج خود، به اتحاد مجدد ایران شمالی با ایران می‌‏انجامد:

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

بن نوشت:
http://bakiran.blogfa.com/post-23.aspx

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

نمایشنامهٔ مهر و میهن، آذربایگانی چطور ترک زبان شد -پرده ۶ و پایان (رسام ارژنگی تبریزی)!

این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است.

بازی کنانبازی کنان پردهٔ ششم

دو سرباز با لباس سربازی آن دوره
خواجه صدرالدین مطابق تصویر نقاشی شده
خسرو مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز مطابق تصویر نقاشی شده
پیرمرد روحانی پردهٔ اول مطابق تصویر نقاشی شده



پردهٔ ششم


 (پرده بالا رفته و منظرهٔ بیرون شهر با زمین‌های پست و بلند دیده می‌شود که در قسمت جلو تخته سنگی افتاده و از دور دورنمای کوه‌های کمرنگ پیداست و دو نفر از جنگجویان مغول خواجه صدرالدین را می‌آورند.)

یک: پیش از کشتن باید گناهش را گفت.

دو: ما که او را خواهیم کشت دیگر چه لزوم دارد پیش از کشتن با زخم زبان هم او را بیازاریم.

یک: اول اینکه مرسوم و معمول این است که گناه مقصر را پیش از کشتن، گناهش را می‌خوانند. در ثانی تو از کی تا حالا نسبت به ایرانی‌ها این طور رحیم و مهربان شده‌ای؟

دو: من نسبت به ایرانی‌ها مهربان نشده‌ام، ولی کسی اینجا نیست که ببیند ما تشریفات لازمه را به جا آوردیم یا نه و خودش هم که بعد از مردن نمی‌آید بگوید که تقصیرم را نگفته کشتند. پس در این صورت نتیجه‌اش چیست بگوییم تو دزدی کردی و اموال دیوانی را بالا کشیدی در حالی که خودمان می‌دانیم این حرف‌ها نسبت به او کذب و دروغ است.

یک: باشد ولی ما بگوییم بهتر است.

 (خواجه را جلو‌تر آورده، لولهٔ کاغذی را باز نموده و اشعار پایین را برایش با آهنگ ویژه می‌خوانند:)

یک و دو:

باید از این قضیه تو را نماییم آگاه فرمان کشتنت را داده به ما غازان شاه
اموال دیوانی را تصاحب کرده‌ای تو تا زنده‌ای بگوییم این است بر تو گناه

 (سپس خواجه اشعار زیر را با آهنگ ویژه در پاسخ می‌خواند:)

خواجه:

من مرد پاک بازم چنین کاری نسازم
جرمم وطن پرستی ست نی دزد و حقه بازم

در راه ایران دادم جان و سر خویشتن تا پیرو من شود جمله اهل وطن
ترس و بیم از هلاک خود ندارم بر ملت خویشتن خدمتگزارم
اگرچه من کشته شدم ایران زنده باد فر و آیین ِکی و جم پاینده باد

یک: خواجه، ما هیچ گونه نسبت به شما کینه در دل نداریم و اگر اختیار داشتیم هر گز این ماموریت شرم آور را قبول نمی‌کردیم و جسارت نسبت به ولی نعمت خود ننموده، در مقام کشتن او بر نمی‌آمدیم. اما چه کنیم که مامور معذور است، ما را عفو کن و ببخش. حالا اجازه بدهید چشمان شما را ببندیم زیرا از چشم‌هایی که هزار گونه خوبی و نیکی از صاحب آن دیده‌ایم شرم داریم.

خواجه: شرم نکنید همانطوری که گفتید شما مامور و معذورید و چشم‌های من طبعا یک لحظه دیگر بسته خواهد شد ولی اگر شما می‌توانید چشمان هم وطنان مرا ببنید تا آنان این فجایع شما را نبینند.

دو: پس بگذارید دست‌های شما را ببندیم.

خواجه: دست‌های مرا فلک بسته ولی اگر می‌توانید دست‌های هم میهنان مرا ببندید تا انتقام خون مرا از شما نکشند. خدایا تو گواهی من در دورهٔ صدارت خود جز دستگیری بینوایان و همراهی ستمدیدگان و سرکوبی و تنبیه زورمندان و ستمگران کاری نکرده‌ام و امری انجام نداده‌ام که بر خلاف رضای تو باشد.

 (رو به آن دو نفر کرده می‌گوید:)

اکنون برای مرگ آماده هستم.

 (آن دو نفر خواجه را روی سنگ جلو انداخته، می‌کـُشند)

 (در این هنگام خسرو و گلناز از دور رسیده با سربازان مغولی مشغول زد و خورد شده بالاخره هر دو را می‌کُشند بعد جسد خواجه را وارسی کرده، چون مرده‌اش می‌بینند او را همانطور روی تخته سنگ انداخته، این اشعار را در ماتم وی با آهنگ ویژه می‌خوانند:)

مُردی تو نمرده زنده هستی تن را چون نداده‌ای به پستی
این است و به غیر از این نباشد پاداش چو تو وطن پرستی

در دفتر خیل سرفرازان در سینهٔ جمله عشقبازان
شد ثبت تو را به نیکویی نام بد نام زمانه شاه غازان

آن مرد ستوده‌ای که پاک است هر چند که خفته در مغاک است
از دل نرود ز دیده گر رفت در سینهٔ ما، نه زیر خاک است


 (پس از خواندن ابیات بالا گلناز و خسرو هر دو روی جسد خواجه افتاده گریه می‌کنند، چراغ‌های صحنه کم نور شده و از بالا با نورافکن روشنایی رنگارنگ به صحنه انداخته می‌شو و پیرمرد پردهٔ اول ظاهر شده به خسرو و گلنار خطاب نموده، اشعار پایین را می‌خواند:)

پیرمرد:

بخند و گریه مکن ناجی ایران آید به تن ِبی روان کشور ِجم جان آید
روزگار انده و غم ایام بیداد و ستم ز یمن همت او جمله به پایان آید
به فر و آیین کهن چو نو گل باغ و چمن به خند و شادی بنما که‌پور ساسان آید
اسیر جور دیو و دد ایرانی هزار و سیصد سالی بوده که طالع روی به ما نیاورد
ز بعد شب‌های بسیار شود بخت خوابیده بیدار کوکب اقبال وطن چون مهر تابان آید

 (پس از خواندن ابیات بالا پرده بسته شده و نمایش تمام می‌شود.)

پایان



بن نوشت:

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

نمایشنامهٔ مهر و میهن، آذربایگانی چطور ترک زبان شد -پرده ۵ (رسام ارژنگی تبریزی) !

این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است.



بازی کنان پردهٔ پنجم

دو تن سرباز با لباس ویژهٔ سربازی مغول‌ها
خسرو - مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز - مطابق تصویر نقاشی شده
بازپرس - مرد پنجاه ساله با لباس ویژهٔ آن زمان
بانو - مطابق تصویر نقاشی شده
کنیزک سیاه - با لباس ویژهٔ آن دوره
بیگلربیگی - مطابق تصویر نقاشی شده



پردهٔ پنجم

 (در این پرده صحنه دو قسمت می‌شود، یکی زندان دختر و دیگری زندان پسر؛ موقعی که پرده باز می‌شود کسی در زندان‌ها نیست پس از لحظه‌ای آنان را سربازان وارد نموده خسرو را با زنجیر و گلناز را بی‌زنجیر حبس می‌نمایند)

سرباز - (خسرو را به زندان انداخته می‌گوید:) اینجا آن قدر باش تا بمیری و قربان ایران شوی (بعد دهن خود را کج کرده می‌گوید:) ایران (در را بسته می‌رود. خسرو و گلناز هر دو با حال اندوهناک نشسته‌اند. گلناز ابیات پایین را با آهنگ ویژه و با ساز می‌خواند)

ز بیداد ِغازان شاه کشم هر لحظه صد آه
شدی‌ای کاش خسرو خدا خدا ز حال زارم آگاه
بیامدی امدادم برسیدی فریادم
ز چنگ دیو ِشهوت خدا خدا بنمودی آزادم
دوری دلدار من جدایی یار من
تاب ِشکیبایی برد خدا خدا از این زار ِمن
سلسلهٔ زلف یار سلسله آرد به کار
لایق این دام نیست خدا خدا هر غزال و هر شکار
هر که بخواهد وطن بگذرد از جان و تن
این شمع را نه تنها خدا خدا پروانه شد ستم من

 (پس از اتمام اشعار گلناز ابیان پایین را با آهنگ ویژهٔ خسرو می‌خواند)

تا مرا دشمن غدار نمود از تو جدا‌ای بت زیبا
روز روشن به من دلشده شد چون شب یلدا یار ِدل آرا
من به باد ِسر ِزلف ِتو کنم سلسله بازی تا تو چه سازی
مانده‌ام گوشهٔ زندان ِغمت یکه و تنها با دل شیدا
غم ندارم چو تو معشوق وفادار که دارم شکر گرارم
دانم از تو نشود کام دل ِخصم روا دوستاری چو مرا
دختر پاک و نکو چهرهٔ ساسان و جمی خانهٔ دیژ خمی
سر به زانو بنشستی و دل آزرده چرا یار ما خدا

 (بعد از خواندن اشعار بالا، خسرو سر خود را به زانو می‌گذارد و پس از دقیقه‌ای مردی که دفتر و کاغذ در دست دارد با دو نفر سرباز به جهت بازرسی او وارد زندان می‌شوند)

بازپرس: اوهوی زندانی! پاشو به پرسش‌های من جواب بده!

خسرو (نگاهی به او کرده می‌گوید): تو چه کسی و چه سوالی داری؟

بازپرس: من محقق دیوانم. آمدم از تو بازپرسی کنم، سوگند یاد کن دروغ نگویی.

خسرو (خندهٔ استهزا آمیزی نموده و می‌گوید): دروغ، دروغ! محقق دیوانم دروغ نگویی!

بازپرس: خنده نکن، مثل آدم باش! درست به پرسش‌های من پاسخ بده!

خسرو: بگو، بگو حرفت را بگو.

بازپرس: نامت چیست؟

خسرو: نامم؟ فدایی.

بازپرس: فرزند که هستی؟

خسرو: فرزند ِایران.

بازپرس: کارَت؟ شغلت؟ به چه کار مشغولی؟

خسرو: کارم جان بازی و سربازی.

بازپرس (با خود می‌گوید): این پسره دیوانه است. تو هم عضو انجمنی که بر ضد مغول‌ها کار می‌کنند و خواجه صدرالدین ریاست آن را دارد؟

خسرو (سر ِخود را تکان داده می‌گوید): من بدبختانه همچو انجمنی را نمی‌شناسم ولی اگر بخت یاری کرد و زنده ماندم داخل خواهم شد.

بازپرس (نگاه ِغضب آلودی به او نموده می‌گوید): این جوان خِرَد ِدرستی ندارد، دیوانه و مجنون است. برویم.

 (در را بسته با سرباز‌ها می‌روند)

خسرو (نگاهی به در افکنده می‌گوید): آری مجنونم، اگر دیوانه نبودم این زنجیر در گردن من چه می‌کرد.

 (سپس به اندیشه فرو رفته یکمرتبه سر ِخود را بلند نموده ابیات پایین را با آهنگ مثنوی افشاری می‌خواند:)

کرده‌ام چون شیر بر زنجیر خو شیر را زنجیر در گردن نکو
آنکه شد بر مام میهن حق‌شناس کی بُوَد از بند و زندانش هراس
ما سرو جان بهر ایران داده‌ایم گوشهٔ زندان از آن افتاده‌ایم
گرچه افتاده به زندان ِغمم لیک شاد و خوش به مهر ِمیهنم
از بهر ِ حفظ ِناموس ِشرف همچو رستم تیغ می‌گیرم به کف
جنگ ِ خونین راه ِ ایران می‌کنم دشمنان را بی‌سر و جان می‌کنم
تا شود دلخوش ز من دلدار ِمن بخت یار و یار گردد یار ِمن

 (در این هنگام بانو وارد زندان گلناز می‌شود)

بانو: دختر اینجا چه می‌کنی؟

گلناز: چه باید بکنم؟

بانو: تو را که اینجا فرستاده؟

گلناز: بیگلربیگی

بانو: بیگلربیگی به چه عنوان تو را به اینجا فرستاده؟

گلناز: خوردم هم نمی‌دانم شاید برای اینکه فارسی صحبت می‌کردم.

بنو: همین! چرا آمدی؟

گلناز:

آن را که به دوزخ آورندش خود می‌نروَد که می‌برندَش

من در مقابل زور ِدیوانی چه می‌توانستم بکنم!

بانو: من اصلا نمی‌فهمم بیگلربیگی از گرفتاری تو چه قصدی دارد.

گلناز: خانم من نامزد دارم و یک موی ِاو را به صد تا بیگلربیگی نمی‌دهم. بانو چه می‌فرمایید؟

بانو (تبسمی نموده می‌گوید): پس دختر خانم نامزدت کجاست؟

گلناز: نمی‌دانم! گوش کن حال و حکایت را برای شما نقل کنم. ما با هم بیرون خانهٔ خودمان صحبت می‌کردیم. بیگلربیگی رسیده ما را به گناه ِ اینکه شما فارسی حرف می‌زنید دستگیر کرد...

بانو:‌ای پدر سوخته!

گلناز: بعد از آن بُرد به بارگاه پادشاهو شاه حکم کردزبان ما را ببُرند، مرد خوش سیمایی که گویا سِمَت وزارت شاه را دارد و همواره از ایرانی‌ها طرفداری می‌کرد...

بانو: بیچاره خواجه!

گلناز: از ما وساطت نمود بالاخره شاه امر داد ما را به زندان بفرستند، مرا اینجا آوردند، ولی از نامزدم خبر ندارم لابد او را هم به زندان انداخته‌اند.

بانو: گوش کن خواهر عزیزم! آن مرد بد منش که شما را به دام انداخته شوهر من است و یقین او فریفتهٔ جمال دلفریب تو شده و این دام را برای شما گسترده؛ اکنون مواظب خودت باش. اگر او کسی را دنبال تو بفرستد و تو را بخواهد مبادا بروی که آن دیو سیرت تو را جبراً لکه دار خواهد کرد.

 (این هنگام صدای پایی در بیرون شنیده می‌شود، فورا بانو خود را پنهان می‌کند، سیاهی وارد شده می‌گوید:)

کنیز سیاه: بانوی عزیزم شما را بیگلربیگی می‌خواهد!

گلناز: من یک زندانی بیشتر نیستم و با بیگلربیگی کاری ندارم.

کنیز سیاه: او با شما کار دارد.

گلناز: برو بگو نمی‌آید.

کنیز سیاه: بانو! بیگلربیگی وقتی که خشمگین می‌شود به هیچ کسی رحم نمی‌کند، از امر او سرپیچی نکن.

گلناز: تو مگر فضولی؟ به تو گفتم برو بگو نمی‌آید.

 (کنیز سیاه از در خارج شده، می‌رود؛ پس از چند دقیقه بیگلربیگی وارد می‌شود.)

بیگلربیگی: خب دختر خانم حالت چطور است؟ اینجا خیلی بد نیست که؟

گلناز: مرا با مهمانی نیاورده‌اند که در جای‌های خوب منزلم بدهند.

بیگلربیگی: تو را خواسته بودم قدری با هم صحبت کنیم چرا نیامدی؟

گلناز: من مناسبتی ندارد با بیگلربیگی هم صحبت باشم.

بیگلربیگی: نه هیچ عیبی ندارد من خودم این اجازه را به تو می‌دهم.

گلناز: ولی من به خودم چنین اجازه‌ای نمی‌دهم.

بیگلربیگی: دختر تو با این لجاجت و نافرمانی روزگارت را سیاه خواهی کرد. اگر از من حرف بشنوی خودت و برادرت را نجات می‌دهم.

گلناز: من برادر ندارم.

بیگلربیگی: پس آن جوان چی چی تو است؟

گلناز: او نامزد من است.

بیگلربیگی: نامزد تو؟! پس در این صورت گردن او برای ساتور خوب است. تو از او دست بردار و با من باش تا تو را بانوی خود نمایم و تو بانوی بانوان باشی.

گلناز: من یک موی او را به صد همچو تو بیگلربیگی نمی‌دهم، هر چه دلت می‌خواهد مضایقه نکن.

بیگلربیگی: دختر خیلی جسور و بی‌ادب هستی و با جان خود بازی می‌کنی.

گلناز: آری کار ما جانبازی ست.

بیگلربیگی: من می‌خواستم تو زن من باشی، اکنون که نافرمانی می‌کنی من هم آنچه دلم می‌خواهد می‌کنم.




 (به گلناز حمله کرده می‌خواهد او را به زور لکه دار نماید، گلناز در حین دفاع دست به کمر او برده خنجر را ربوده هجوم می‌آورد)

 (در زندان خسرو)

 (در زندان خسرو باز شده بانو زن بیگلربیگی وارد می‌شود، به شتاب و توحش زنجیر خسرو را پاره کرده و یک خنجر به او داده می‌گوید:)

بانو: زود باش بیگلربیگی گلناز را می‌خواهد لکه دار کند.

 (خسرو با عجله از زندان بیرون می‌رود و در هنگامی وارد زندان گلناز می‌شود که بیگلربیگی کمی مانده که گلناز را مغلوب کند، خسرو به او حمله کرده پس از کشمکش زیاد وی را کشته و فریاد می‌نمایند. پرده پایین می‌آید.)

دنباله دارد...

این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است

بن نوشت:

http://www.aariaboom.com/content/view/1970/28/

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

نمایشنامهٔ مهر و میهن، آذربایگانی چطور ترک زبان شد -پرده ۴ (رسام ارژنگی تبریزی)

این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است


بازی کنان پردهٔ چهارم

غازان: مانند پردهٔ دوم
چنگیز: با لباس ژنده و با چهرهٔ مغولی و ریش کوسه
زیور: ۱۶ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
خنیاگر: ۳۰ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
رامشگر: ۳۵ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
دف زن: ۲۴ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
چهار سرباز: با لباس سربازی و نیزهٔ آن دوره
بیگلربیگی: مطابق تصویر نقاشی شده
ایوب فالگیر: ۶۰ ساله، با ریش سفید و بلند، چهرهٔ چروک خورده و چشمان ریز با لباس آن دوره



پردهٔ چهارم

 (پرده بالا رفته خوابگاه غازان شاه دیده می‌شود که او در روی تخت زرین خوابیده و چنگیز با لباس پاره پارهٔ مغولی پیدا شده با وی گفتگو می‌کند)

چنگیز: چه خوش خوابیدی هیچ نمی‌دانی برای گرفتن این کشور چقدر رنج کشیده و خون ریخته‌ام

غازان (در خواب می‌گوید): چه بکنم؟

چنگیز: هیچ! بخواب! بیدار باش دشمنان بر علیه ما انجمن درست می‌کنند و می‌خواهند ریشهٔ تو را بکـَنند

غازان: دشمنان کی‌ها هستند؟ من ان‌ها را نمی‌شناسم؟

چنگیز: دشمنان ه‌مان‌ها هستند که روزی ۱۰۰ مرتبه به تو کرنش و نیایش می‌کنند و تو تمام کارهای خود را به ان‌ها واگذار کرده‌ای.

غازان: مرا گیج کردی، آخر دیوانه شدم بگو ایشان کی‌ها هستند؟

چنگیز: اندکی فکر کن ببین کی‌ها هستند.

 (چنگیز ناپدید شده غازان بیدار می‌شود)

غازان: آخ! چه خواب ترسناکی بود، جدم را دیدم. چه قیافهٔ خشمگینی داشت. مرا توبیخ می‌کرد، آه قلبم می‌زند، حالم خیلی خراب است، اوهوی زیور!

 (دختر زیبایی وارد شده زمین را بوسیده می‌ایستد)

غازان: بگو می‌بیارند و خنیاگران و رامشگران بیایند

 (زیور زمین بوسیده بیرون می‌رود)

غازان (با خنده): راستی این خواب حال مرا دگرگون ساخت، باید اندکی عیش کنم، شاید فراموش شود.

 (سازندگان و نوازندگان وارد شده همه کرنش نموده، زمین را می‌بوسند و بساط میو نقل را پهن نموده و دخترک باده پیمایی می‌نماید)

غازان: بیایید بنشینید، من برای خوابی که دیده‌ام اوقاتم تلخ است، باید مرا سر حال بیاورید.

رامشگران: فرمان شاه مطاع است. بد اندیش نابود باد.

غازن: باده بده! شما هم بنوازید.

 (خواننده و نوازندگان مشغول شده ابیات زیر را در دستگاه سه‌گاه می‌خوانند)

چو گردد آسمان سفله چندی بر مراد تو مکن کاری که بنمایند جز خوبی به یاد تو
کنون که داد بتوانی چرا بی‌داد بنمایی بهل مانند کسری شهره گردد رای و داد تو
بسان گل در این گلشن همه یک هفته مهمانیم چونان زی تا دل مردم بود پیوسته شاد تو
چرا با زور بستانی ز دست بینوایان نان؟ شود دل‌ها زمانی خوش که خوش باشد نهاد تو
برون کن باد آز و کینه و بی‌داد را از دل مگر باشد چراغ به یک سان ایمن ز باد تو

غازان (با آشفتگی): این چه شعر مهملی است؟ ابیات خوب و خوش آیند بخوانید.

خواننده: فرمان شهریار مطاع است

 (ابیات پایین را در دستگاه شور می‌خواند)

جهان به کام تو بیدادگر نمی‌ماند به دست جور تو این زور و زر نمی‌ماند
مکن جفا و ستم بر روان خلق خدا که این درخت چنین باروَر نمی‌ماند
هنروَران ِزمان را نوازشی بنما که از من و تو نشان جز هنر نمی‌ماند
هزر ز آتش خشم خدای یکتا کن چو در گرفت دگر خوش و‌تر نمی‌ماند
به نا‌کسان بسپاری چو اختیار کسان ز سروری به تو جز دردسر نمی‌ماند

غازان (با آشفتگی بسیار): مردکه مگر من نگفتم از این مهملات نخوان باز تو از این مزخرفات می‌خوانی؟ اهوی! (چند سرباز وارد شده کرنش می‌کنند)

غازان: ببَرید این پدر سوخته‌ها را زبان ببرید تا نتوانند دیگر از این سخنان شوم به زبان بیاورند.

 (سرباز‌ها آنان را بیرون می‌برند، آن‌ها به غازان التماس می‌کنند)

خواننده: شهریارا چاکران گناهی نکرده‌اند، عفو بفرمایید، ببخشید، ما بیچاره هستیم، رحم کنید.

غازان (با تندی): مگر نگفتم این پدر سوخته‌ها را بیرون ببرید.

خوانندگان (التماس می‌نمایند): شا‌ها رحم کنید، ببخشید.

غازان (با ‌‌نهایت آشفتگی): بیرون، بیرون، بیرون، ببَر.

 (سربازان آنان را بیرون برده غازان اندکی به اندیشه فرو می‌رود، سپس سر بلند کرده داد می‌زند)

غازان: اهوی

 (دو تن سرباز داخل می‌شوند)

غازان: بروید بیگلربیگی را هرچه زود‌تر بیاورید.

 (ساقی نیز مبهوت ایستاده و دربان وارد شده دم در می‌ایستد)

غازان: هان! چه شد؟

دربان: قربان حاضر است

غازان: پس چرا نمی‌آید؟

 (بیگلربیگی وارد شده نیایش می‌کند)

غازان: بیگلربیگی کجا هستی دلم خیلی تنگ شده و حالم آشفته است.

بیگلربیگی: بلا از جن شهریار دور است، چشم بد اندیشان کور

غازان: خوابی دیدم...

بیگلربیگی: قربان، خدا بخواهد خیر است.

غازان: خیر، نه، جدم را دیدم که لباس پاره پاره در تن داشت، مرا توبیخ می‌کرد و می‌گفت: تو دشمنانی داری که آنان پیوسته بر علیه تو انجمن کرده می‌خواهند دست مغول‌ها را از این کشور کوتاه کنند.

بیگلربیگی: شهریارا چاکر بار‌ها این قضیه را به عرض پادشاه رسانیده‌ام که این ایرانیان ِپلیدِ نمک ن‌شناس ِدورو، بر علیه ما کار می‌کنند، ولی پادشاه آسوده خاطر باشند ما آنان را هر روز پیدا نموده مانند گوسفند سر می‌بُریم.

غازان: کشتن آن‌ها چندان سودمند نیست. باید محرک ایشان را پیدا کرد و او را نابود نمود تا ریشه کن شوند.

بیگلربیگی: چاکر بار‌ها به عرض رساندم که...

غازان: چه به عرض رسانیدی؟

بیگلربیگی: به عرض پادشاه رسانیدم که سر دستهٔ دشمنان کیست.

غازان: بیگلربیگی باز موقع پیدا کردی بر علیه صدر الدین سخن برانی؟

بیگلربیگی: شهریارا، چاکر دشمن او نیستم، بلکه دوستدار پادشاهم.

غازان: چطور تو پیوسته به ضد او سخن می‌گویی؟

بیگلربیگی: برای اینکه بدخواه شاه است و می‌خواهد مغول‌ها را از میان برده، باز خودشان فرمانروایی کنند و اگر عرض چاکر مقبول نیست امر بفرمایید ایوب فال گیر را حاضر کنند، فال بگیرد.

غازان: ایوب فال گیر کیست؟

بیگلربیگی: او یک نفر دانشمندی است که از همه چیز آگاه است.

غازان: ایوب از چه ملت است و چه دین دارد؟

بیگلربیگی: شهریارا یهودی است و بسیار مرد خوش صحبت و درست کاری است.

غازان (خندهٔ تمسخر آمیزی کرده، می‌گوید): یهودی و درست کاری؟!

بیگلربیگی: اجازه بفرمایید شرفیاب شود، زیانی ندارد.

غازان: اوهوی (دربان وارد شده کرنش می‌نماید) ببین بیگلربیگی چه می‌گوید.

بیگلربیگی (رو به دربان نموده می‌گوید) برو به قاآن بگو ملا ایوب فال گیر را هرچه زود‌تر به اینجا بیاورد.

 (دربان تعظیم کرده بیرون می‌رود)

غازان (رو به بیگلربیگی کرده می‌گوید): این یهودی را از کجا می‌‌شناسی؟

بیگلربیگی: شهریارا، چاکر کنیزی داشتم که دختر یکی از مردان دژی بود که به فرمان شاه قتل عام شد و این نمک ن‌شناس ِبد ایرانی از چاکرسرا گریخته بود، چون دل بستگی به او داشتم و به هر سو آدم فرستادم نیافتند کسی ایوب را به من شناسانید، ایوب او را در ته چاهی پیدا کرد.

غازان: زنده یا مرده؟

بیگلربیگی: نه قربان، زنده.

غازان: آن بد کیش ته چاه را از خانهٔ تو خوش‌تر داشت.

بیگلربیگی: جان نثار عرض کردم که مردم ایران ما را دوست ندارند و گلخن را به باغ و گلستان ما ترجیح می‌دهند.

غازان:‌ای پلید‌ها (در این هنگام دربان وارد شده می‌ایستد) هان چه شد؟

دربان: پادشاه تندرست باد! حاضر است.

غازان: بگو داخل شود.

 (دربان بیرون رفته با مردک ژولیده و ریش درازی وارد شده، کرنش می‌نماید)

غازان: ایوب فال گیر تو هستی؟

ایوب: پادشاه تندرست باد! آری چاکر ِجان نثار خدمت گزارم.

غازان: بسیار خوب بیا بیا نزدیک بنشین

 (ایوب کرنش کرده، آمده، می‌نشیند)

بیگلربیگی: پادشاه خوابی دیده که شاه جهان شادروان چنگیز خان به شاه گفته او دشمن دارد، من به امر پادشاه تو را خواسته‌ام تا دشمن شاه را پیدا کنی.

ایوب: خداوند عمر و دولت شاه را دراز و پاینده کناد! جان نثار در هر گونه خدمتی حاضر چاکری هستم.

بیگلربیگی: پیرمرد مگر از دست تو جز فال گرفتن کار دیگری هم برمی آید؟

غازان: یهودی هر کاری که پول از آن درآید بلد است.

ایوب (بلخند زده دست به ریش می‌کشد): شهریارا اجازه فرمایید خانه زاد مشغول شود.

غازان: از احضار تو مراد‌‌ همان بود که بیگلربیگی گفت، اکنون هر کاری که باید بکنی بکن.

 (ایوب یک جلد کتاب کهنه و چند مهره و قلمدان بیرون آورده مشغول می‌شود و بیگلربیگی و شاه خیره خیره به آن می‌نگرند)

ایوب (مدتی مشغول فالگیری می‌شود و حاضرین همچنان به او نگاه می‌کنند): عجبا! عجبا!

غازان: هان چیه؟

ایوب: قربان کسی که با شهریار دشمنی دارد مرد بلند بالا و خوش چشم و ابرویی است و نخستین حرف نامش الف است و خودش از جنس پادشاه نیست.

بیگلربیگی (از ته دل خندیده می‌گوید): قربان به ایوب ایمان آوردید؟ دربارهٔ عرایض بنده باز هم تردید دارید؟ بلند بالا، خوش چشم و ابرو، اول نامش الف، یعنی احمد

غازان: نه دیگر نمی‌توان انکار کرد، خودش است. (از جا بلند شده می‌گوید) فردا از میان خواهد رفت، امشب واپسین شب زندگانی اوست، آری فردا خاطر ملوکانه از بابت او آسوده می‌گردد.

 (پرده بسته می‌شود)

دنباله دارد...


بن نوشت:

http://www.aariaboom.com/content/view/1779/28/


۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

نمایشنامهٔ مهر و میهن، آذربایگانی چطور ترک زبان شد -پرده ۳ (رسام ارژنگی تبریزی)

این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است


بازی کنان پردهٔ سیُم

بانو: مطابق تصویر نقاشی شده
خواجه صدرالدین: مطابق تصویر نقاشی شده
قا آن: با لباس سربازی مغول
بیگلربیگی: مطابق تصویر نقاشی شده

پردهٔ سیُم

 (پرده بالا رفته یک منظرهٔ اتاق قدیمی دیده می‌شود که خانم جوانی در روی تشک نشسته و در جلوی او شمعی در شمعدان ِنقره روشن است و سخنان و اشعار پایین را در وصف حال خود و سوختن شمع با آهنگ ویژه می‌خواند) 

بانو: خدایا یک وجود ناتوان یک زن بی‌کس تا چه اندازه می‌تواند به ستم شکیبایی نماید و در رنج باشد، این مرد بد نهاد پدر و مادر مرا به کشتن داد تا مالک من شد ولی با این هم قانع نیست، هر روز یک دختر بیچاره را به دام انداخته، به من رنج می‌دهد، به جهنم من چه علاقه‌ای به او دارم؟ بگذار هر چه دلش می‌خواهد بکند ولی به میهن و ملت من توهین و آزار ننماید، من زن بیگلربیگی نشدم مگر برای آنکه از او انتقام بکشم و به خون پدر و مادر خود تلافی کنم. 

ای شمع انجمن افروز مرا بیش از تو باشد سوز
تو شب گریان و من اندر روز چرا اینگونه گریانی
بدینسان اشک ریزانی

تو را یاری چو پروانه است هواداری چو پروانه است
گرفتاری چو پروانه است تو بس بیهوده نالانی
حال مرا نمی‌دانی

مرا همسر شده دشمن مرا شوهر شده دشمن
یار و یاور شده دشمن منم در چنگ آنجانی
چو یک بیچاره زندانی

گرچه گشتم از غم و درد ناتوان همچو گل زرد
زاده ایران زن و مرد به سان گرد می‌دانی
ننالد در پریشانی

 (سیاه پوشی از پنجره بالا می‌آید بانو متوحش شده می‌خواهد فریاد بزند ولی او دست به دهان برده اشاره به سکوت می‌کند. چون به اتاق می‌آید بالاپوش خویش را از سر می‌اندازد معلوم می‌شود خواجه صدرالدین وزیر غازان شاه است) 


بانو: آخ خواجه صدرالدین شمایید؟ زهره‌ام آب گردید
خواجه: بانو من شما را این طور ترسو نمی‌دانستم
بانو: من ترسو نیستم اما شما بی‌مقدمه از پنجره بالا آمدید و مرا به وحشت انداختید. 
خواجه: هیچ به ما سری نمی‌زنید. من چند روز بود چشم به راه شما بودم، چون نیامدید خودم با این وضع آمدم. 
بانو: مگر این پدر سوختهٔ بد مغول امان می‌دهد که از خانه بیرون بیایم. 
خواجه: بانو تو ایرانی هستی، در عروق تو خون پاک ایرانی است، این مرد که خیلی عرصه را به ایرانیان تنگ گرفته و مدام شاه را نسبت به هم میهنان خشمگین می‌کند و چند روز است نقشه می‌کشد که زبان ترکی را رواج بدهد و حتی شاه را واداشت فرمان بدهد جار بکشند: هرکه فارسی حرف بزند زبانش بریده شود، دفع شر این پلیدک در دست شماست و می‌دانم دلت از دست او خون است. پس چرا دارویی که به شما دادم به خوردش نمی‌دهید؟ 
بانو: خواجه شما گمان می‌کنید که او این قدر ساده است که به این آسانی بشود به او زهر داد، هر خوردنی و آشامیدنی را اول باید من بخورم بعد او. 
خواجه: پس چاره چیست؟ باید نشست تا این مغول بدجنس هر چه دلش می‌خواهد بکند؟! 
بانو: نه! تصور کن من به یک فکر نشسته‌ام یکی از غلامان را واداشته‌ام که او را بکشد، آسوده خاطر باشید، دیر یا زود این کار خواهد شد. 
خواجه: بسیار خوب. خدای ایران یارت باد! ماندن من بیش از این در اینجا جایز نیست. خدانگهدار. هرچه زود‌تر منتظر اقدامات شما هستم. 

 (خواجه لباس خود را پوشیده و مرتب نموده از پنجره پایین می‌رود، پس از چند دقیقه بانو از جای خود برخاسته نخست از پنجره بیرون نگاه کرده و قدری به اندیشه فرو می‌رود و می‌گوید:) 

بانو: هرچند نیرنگ و خـُدعه از صفات نکوهیده و زشت است ولی در راه نجات میهن و آسایش مردم پسندیده است، باید دست به دست خوجه صدرالدین داد و ایران را از چنگ این مغول‌های وحشی و آدم خوار رهایی بخشید. 

 (پس کمی فکر نموده می‌گوید:) 

بانو: راستی این مغول‌ها چقدر احمق‌اند، به هر کدام از این‌ها بگویند من تو را دوست دارم من عاشق بی‌قرارت شده‌ام باور می‌کنند. اکنون او را آواز داده دستور می‌دهم و تاکید می‌کنم هر چه زود‌تر آقای خود را بکشد. 

 (بعد دم در آمده یکی از غلامان را آواز می‌دهد:) 

بانو: قا آن! قا آن! 

 (غلام مسلح مغولی داخل شده تعظیم کرده می‌ایستد) 

بانو: قا آن! من دیگر به تو اعتماد ندارم بیهوده اظهار عشق نکن. 
قا آن: بانو این چه سخن است که می‌گویید؟ من حاضرم در راه شما سر و جان بدهم به شرط اینکه... 

 (بانو برای احتیاط از در بیرون را نگاه کرده و می‌گوید:) 

بانو: تو حاضری ولی با حرف
قا آن: بانو باز مرا رنج و آزار می‌دهی، من حاضرم با سر و جان
بانو: پس چرا امری که به تو داده‌ام این قدر در آن تاخیر می‌کنی؟ 
قا آن (بیرون را نگاه کرده و می‌گوید): بانو خودت می‌دانی آدم کشی در نزد ما مغول‌ها مانند آب خوردن است اما... 
بانو: اما چه؟ 
قا آن (دوباره از در بیرون را پاییده می‌گوید): اما می‌ترسم پس از کشتن او گرفتار و دستگیر شوم و به کام دل خود نرسم. 
بانو: نترس من در گور هم شده باشد کامروا خواهم کرد. 
قا آن: پس حالا اجازه بدهید شما را در آغوش گرفته یک بار ببوسم. 
بانو: نه! پیش از کشتن او من همچو اجازه را نمی‌دهم. 

 (در این هنگام قا آن نزدیک شده می‌خواهد بانو را به زور ببوسد و بغل کند از این طرف بیگلربیگی وارد می‌شود) 

بیگلربیگی: اهو پلیدک سیاه بخت چه می‌کنی؟ 
بانو: آخ به دادم برس به دادم برس
قا آن:‌ای وای‌ای وای غلط کردم مرا عفو کن، ببخش

 (بیگلربیگی چون این قضیه را می‌بیند شمشیر می‌کشد و قا آن فرار می‌کند و بیگلربیگی او را دنبال کرده در بیرون می‌کشد و آه و زاری غلام از خارج شنیده می‌شود) 

بانو: آخ کشتش، کشتش، کشتش. 

 (پس از ادای این کلمات بی‌هوش شده و می‌افتد و بیگلربیگی داخل می‌شود) 

بیگلربیگی (خود به خود می‌گوید): نمک به حرام و بدجنس ببین جسارت تا چه اندازه؟ به ناموس من دست درازی (چشمش به بانو می‌افتد که غش کرده است) 
آخ بانو بانوی عزیزم (قدری آب به صورت بانو زده به حال می‌آورد) 
این غلام سیاه بخت چه می‌گفت؟ 

بانو (در حالی که درست به حال طبیعی نیامده و زبانش می‌گیرد می‌گوید): معلوم بود می‌خواهد چه کند. 
بیگلربیگی: او اصلا برای چه اینجا آمده بود؟ 
بانو (با کمی توحش): من یکی از کنیزان را صدا زدم او آمد و هرچه گفتم با تو کاری ندارم نرفت... 
بیگلربیگی: آخر می‌خواست چه بکند؟ 
بانو: می‌خواست به خوان ولی نعمت خود دست درازی بکند. 
بیگلربیگی: خوب به مقصود رسید!! 
بانو: چه کارش کردی؟ 
بیگلربیگی (خندهٔ مسخره آمیزی کرده می‌گوید): چنان ضربتی به گردنش زدم که سرش ده گز آن طرف‌تر پرید. (باز هم خنده می‌کند) ولی خوب خورد نوش جانش. 
بانو: قربان دستت، اگر شمشیر نباشد این مغول‌ها آدم را زنده زنده می‌خورند. 
بیگلربیگی: بانو ملتفت سخنت باش باز به مغول‌ها بد گفتی، شما ایرانی‌ها از ما متنفرید. 
بانو: نه این طور نیست، اما باید تصدیق کرد که مغول‌ها با اینکه سال هاست در ایران زندگی می‌کنند هنوز خیلی وحشی هستند. 
بیگلربیگی: بانو عذر تو بد‌تر از گناه است. 

 (در این هنگام صدایی از بیرون می‌آید، بیگلربیگی شمشیر را کشیده از در خارج می‌شود و بانو او را دنبال کرده پرده بسته می‌شود) 

دنباله دارد... 

بن نوشت:

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

از کشتزار تا لیدوما و از لیدوما تا کشتزار !


لیدوما نام یکی از شهرهایی است که در نوشته‌های هخامنشی از آن نام برده شده است و در راه شاهی بین تخت جمشید و شوش قرار داشته است. در گل‌نوشته‌های تخت جمشید از ۲۶ شهر میان تخت جمشید تا شوش نام برده شده است.



این اثر تاریخی احتمالاً مربوط به ۵۵۰ سال پیش از میلاداست. مساحت این محوطه باستانی در حدود یک‌هزار متر در ۵۰۰ متر مربع است که در بیشتر نقاط آن آثار باستانی یافت می‌شود و حتی شواهد به دست آمده درآن نشان از وجود تمدن تا پنج هزار سال پیش را نیز دارد. همچنین در غرب کاخ لیدوما و در ۳۵۰ متری آن تپه‌ای باستانی واقع شده که بر روی آن کتیبه‌ای سنگی وجود دارد.


بر اساس کاوش‌های باستان‌شناسی که در سال ۱۳۸۵ توسط یک گروه باستان‌شناسی به سرپرستی علیرضا عسگری از ایران و پروفسور دانیل پاتس از دانشگاه سیدنی انجام شد محل شهر لیدوما در منطقهٔ فهلیان فارس در شهرستان نورآباد ممسنی در مجاورت روستای سروان (سورون)، در زیر تپه‌ای که در گفتار محلی از آن به قلعه کلی یاد می‌کنند، کشف شد.


هیأت مشترک باستان‌شناسی پژوهشکده باستان‌شناسی و دانشگاه سیدنی نخستین مرحله از پژوهش‌های مشترک را در سال‌های ۱۳۸۱- ۱۳۸۳ در منطقه نور آباد ممسنی فارس انجام داد. حاصل مرحله یکم، شناسایی ۵۱ محوطه باستانی در دو دشت رستم یک و دو، لایه نگاری ۲۵ متر نهشته‌های باستانی در تل نورآباد و نیز ۱۶ متر در تل اسپید بود. عمده یافته‌ها علاوه بر تاریخ‌گذاری نسبی، با آزمایش رادیو آکتیو (۳۳ نمونه از تل اسپید و ۱۹ مورد تل نورآباد) تاریخ‌گذاری مطلق شد. در نتیجه توالی استقراری مناسبی از سکونت‌های هزاره ششم پیش از میلاد تا ۵۰ میلادی از مرحله یکم در آن منطقه حاصل شد.


در همین راستا، دومین مرحله از پژوهش‌های مشترک با دیدگاهی وسیع‌تر و نگرشی عمیق‌تر در زمستان ۱۳۸۵ در منطقه نور آباد ممسنی انجام شد. بخشی از اهداف در تداوم‌‌ همان برنامهٔ فصل یکم طرح‌ریزی شد و بخش دیگر در روند نتایج مطالعات حاصل از آن مرحله، در این فصل انجام شد.


در این مرحله عمده پژوهش‌ها بر شناخت یکی از محوطه‌های هخامنشی تمرکز یافت. این محوطه با نام‌های محلی نظیر قلعه کَلی و یا سُروان، جین جان شناخته شده است. محوطه قلعه کَلی سُروان در کوه پایه بخش غربی دشت رستم یک (فهلیان) واقع شده است. با کاوش این محوطه چشم‌انداز وسیع و دیدگاهی نوین در ارتباط با مطالعات هخامنشی جنوب و جنوب غرب ایران طرح شد.

این بنا از نظر ابعاد ساختمانی چهارمین بنای بزرگ هخامنشی پس از بناهای شوش، پاسارگاد و تخت جمشید (پارسه) است. این شهر که در کتیبه‌های تخت جمشید (پارسه) با عنوان لیدوما از آن نام برده شده یکی از بناهای مهم حکومتی زمان هخامنشیان به شمار می‌رود.


در لیدوما بقایای یک کاخ کوچک هخامنشی یافت شده که کاخ سروان (سورون) نام گرفته است.




در منابع نوشتاری دوره هخامنشی، به وجود جشن‌های بسیار و برگزاری آن‌ها در مکان‌های مختلف اشاره شده و وجود چنین مکان‌هایی در فارس در گل‌نوشته ‌های تخت جمشید تایید شده است؛ مانند آنچه هالوک درباره گوبریاس، از سرشناسانی که داریوش را در رسیدن به قدرت یاری کرد، که جیره غذایی خود را در دو مکان بسیتمه و لیدوما دریافت می‌کرد، مطرح کرده است.

هرتسفلد نخستین بار این محوطه را در سال ۱۹۲۴ بررسی و این محوطه را به نام جین جان به ثبت رساند.


در سال ۱۹۳۵، اورل اشتایناز روستاهای این قسمت به نام جن جان نام برده و اشاره به وجود دو پایه ستون در ویرانه‌های یک قلعه قدیمی دارد.

در سال ۱۹۵۹، هیات باستان‌شناسی ایرانی و ژاپنی چند گمانه آزمایشی در طی پنج روز در این محوطه حفر کردند که بعداً نتایج آن را دانشگاه توکیو به نام سُروان منتشر کرد. در این زمان که این هیات محوطه را کاوش کردند تمام آثار ویرانه‌های قلعه‌ای که در سطح آن وجود داشت و هرتسفلد از آن‌ها عکسبرداری کرده بود، از بین رفته بود.


در سال ۱۳۱۲ و ۱۳۱۶ در صفحه شمالی تخت جمشید حدود ۳۰هزار لوحه گلی پیدا شد که برای انجام تحقیقات به دانشگاه شیکاگوی آمریکا فرستاده شد و قسمتی از این الواح را پروفسور جورج کامرون و پروفسور هیکس مطالعه کردند که طبق مطالعات انجام شده بر این لوح سیزده شهر از شهرهای هخامنشی در منطقه ممسنی واقع شده بودند که یکی از این شهر‌ها شهر لیدوما می‌باشد و بعداً هیأت باستان‌شناسی ژاپنی به ریاست کیکیو آتارشی و دکتر هاوارجی در سال ۱۳۳۸ موردکاوشهای باستان‌شناسی قرار دادند و بنای ساختمان هخامنشی را در این قسمت کشف نمودند و بعداً معماری این بنا‌ها را با کاخهای داریوش، خشایار شاه و اردشیر هخامنشی در شوش و تخت جمشید مقایسه کردند و با این قیاس‌ها و مطالعات دریافتند که این‌ها آثار به جا مانده از دوران هخامنشی می‌باشد، پس لیدوما یکی از شهرهای بین راهی دوران هخامنشی بوده که بر سر راه شاهی پاسارگاد و تخت جمشید به شوش قرار داشته و شاهان و فرمانروایانی که در این فاصله رفت و آمد می‌کردند در این شهر‌ها و کاخهای بین راهی استراحت نموده و بعد به راه خود ادامه می‌دادند.

از دیگر کاخهای به جا مانده از دوران هخامنشی در منطقه ممسنی، یکی در گچگران واقع شده که اکنون به اسم تُل کاخداداد مشهور است، دومی همین لیدوما بوده و دیگری در روستای کرم آباد رستم است که اگر توجه کنیم به علت عبور حدود ۹۰ الی ۱۰۰ کیلو متر از راه شاهی هخامنشیان در منطقه ممسنی، این شهر بر سر این راه ارتباطی واقع شده و از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود و هنوز قسمتی از راه سنگفرشی هخامنشی‌ها در منطقه گل سرخی عالیوند بجای مانده است که پروفسور پاتس از دانشگاه سیدنی استرالیا احتمال داده است که اینجاده ساخته دست اسیران رومی زمان شاپور اول ساسانی باشد.


لیدوما در شهرستان ممسنی]] نخستین اثر مشهود در کاوش‌های مربوط به این اثر یک پایه ستون به رنگ خاکستری با نقش شیارهای هندسی نخلی شکل و مشبّک و گل‌های هشت پر که دور تا دور بخش بالای پایه ستون را مزّین کرده، است. ارتفاع پایه ستون ۰۸/ ۷۵سانتی متر قطر بخش پایین ۰۴/ ۱۲۵سانتی متر قطر بخش بالا ۰۴/ ۷۹ سانتی متر است. این پایه ستون در بخش مرکزی گمانه در عمق ۲۰ سانتی متری از سطح نمایان شد.

دومین پایه ستون خاکستری رنگ مزّین به نقوش هندسی گیاهی به ویژه شیارهای برگ نخلی و گل‌های هشت پر به هم پیوسته در بخش بالای پایه ستون است. ارتفاع آن ۸۰/ ۷۵ سانتی متر قطر بخش پایین ۴/۱۲۵ سانتی متر و قطر بخش بالا ۰۶/۹۲ سانتی متر است. این پایه ستون در بخش غربی گمانه واقع است. پیش‌تر هیات ژاپنی هر دو این‌ها را گزارش کرده بود.

هر دو پایه ستون مزین به نقوش هندسی و گیاهی است. جنس و رنگ سنگ خاکستری مایل به سیاه و سطح آن به خوبی پرداخت شده است.

در نخستین مرحله سکونتی بنایی با ستون‌های رفیع وجود داشته که ضخامت پایه ستون‌های آن بیش از یک متر است. سبک پایه ستون‌ها برابر سبک هنری به کار رفته در تخت جمشید است. از نظر ابعاد، این پایه ستون‌ها با پایه ستون‌های تالار صد ستون تخت جمشید قابل مقایسه است. پایه ستون مزیّن به گل‌های هشت پر (لوتوس) و شیارهای برگ نخلی شکل است. رنگ پایه ستون‌ها مشابه تخت جمشید به رنگ خاکستری است. در سه گمانه کاوش در این محوطه، ساختارهای معماری هم سطح با سطح سنگفرش پایه ستون‌ها در گمانه شماره ۱ بدست آمد. به همین دلیل، با توجه به محدوده کاوش و یافته‌های به دست آمده به نظر می‌رسد در این محل بنایی ستون‌دار وجود داشته است. اما، وجود ظرف‌های ارزشمند سنگی در این محوطه که با بهترین ظروف خزانه تخت جمشید و مورد استفاده عالی رتبه‌گان درباری برابری می‌کند، پرسش‌هایی برای کارکرد این محوطه مطرح می‌کند. آیا واقعا بنابه گفته هردوت راه شاهی در این مسیر وجود داشته است؟ یا به نظر باستان‌شناسان نظیری هرتسفلد و اشتاین این محوطه یکی از پایگاه‌های راه شاهی در مسیر تخت جمشید به شوش بوده است؟

نمی‌توان به درستی تشخیص داد که این بنا در زمان کدام پادشاه هخامنشی ساخته شده است، با توجه به یافته‌های باستان‌شناسی به نظر می‌رسد در زمان شاهان اول هخامنشی یعنی داریوش و یا خشایارشاه این بنا ساخته شده است. از آنجا که این دو پادشاه بلافاصله و پس از هم به قدرت رسیدند، احتمال دارد که در اواخر دوره داریوش و اوایل دوره خشایارشاه این بنا ساخته شده باشد. با توجه به آوار سطحی بنا به نظر می‌رسد که کمی ناگهانی این مکان ترک شده است. کنگره‌ها در زیر ایوان فرو ریخته بعضی از آن‌ها شکسته شده و روی سطح سنگفرش ریخته شده است.

 اما به هر حال یک مرحله پس از دوره هخامنشی از اینجا استفاده شده است. ما در اینجا یک لایه سکونتی داریم که نشان می‌دهد از بخشی از سنگ‌های این بنا دوباره مورد استفاده قرار گرفته است و احتمالا این اتفاق در قرن دوم پیش از میلاد رخ داده است.» حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ سال پیش و در زمان قاجار بار دیگر قلعه‌ای روی این بنای هخامنشی ایجاد می‌شود که مدارک دوره دوم ما را از بین برده است. این قلعه قاجاری به قلعه «کَلی» یا قلعه کهنه شهرت داشته است.» نکته جالب آنکه ۷۰ سال پیش و زمانی که هرتسفلد از اینجا دیدن می‌کند این قلعه وجود داشته است. ساخت این قلعه روی محوطه باعث تخریب بیشتر آن شده است. هرآنچه در تخت جمشید به عنوان سبک هنری پارسی دیده‌ایم در اینجا هم می‌بینیم و سبک کار کاملا به بناهای تخت جمشید شباهت دارد. احتمال می‌دهیم این بنا همزمان با تخت جمشید ساخته شده باشد و بین این بنا با تخت جمشید و شوش ارتباطی وجود داشته است. امامشخص نیست جنس سنگی که برای پایه ستون‌ها استفاده شده از کجا آورده شده است.»


با توجه به شواهد باستان‌شناسی به دست آمده از این محوطه به نظر می‌رسد این مکان، محل نگهداری و به احتمال مرکز توزیع مواد غذایی منطقه در اطراف و پیرامون این محوطه بوده و نمایندگان و یا نایبان پادشاه و ناظران بر توزیع محصولات در این مکان از ظروف ارزشمند و ظریف استفاده می‌کردند و خرج و دخل بخشی از مواد مورد استفاده از یکی از همین راه‌ها تامین و ثبت و ضبط می‌شد.

این محوطه در مسیر جغرافیایی، بین شوش و تخت جمشید قرار دارد، اما کارکرد آن را باید با توجه به کارکرد عناصر موجود در آن و کارکرد پتانسیل‌های زیستی موجود در محیط پیرامون آن بحث کرد.

از منابع ادبی دوره هخامنشی، وجود جشن‌های متعدد سلطنتی و برگزاری آن‌ها در مکان‌های مختلف اطلاع داریم (توپلین ۱۹۹۸). وجود چنین مکان‌های در فارس در گل نبشته‌های تخت جمشید مورد تایید است. آنچه هالوک آن‌ها را از متن جی مورد بحث قرار می‌دهد «برخی محصولات مختلف در برخی مکان‌های مختلف، چهل وسه توزیع شد. پیش از اینکه برخی از اعضاء خانواده سلطنتی مثل همسر و پسر داریوش. گوبریاس، یکی از سر‌شناسان خانواده سلطنتی فردی که در دستیابی داریوش به قدرت وی را همراهی کرد و بعد با دختر داریوش ازدواج کرد، جیره غذایی خود را در دو مکان دریافت می‌کند در Bessitme، در Lidima. جایی که اغلب حدس می‌زنند آنجا با منطقه برازجان تطبیق دارد همانگونه که والات ذکر کرده اما ارفعی بیشتر با منطقه فهلیان موافق است.


اگرچه بسیار زود است که نام‌های ذکر شده در گل نبشته‌های تخت جمشید با محوطه مکشوفه جین جان مورد بحث و یا نسبت قرار گیرد. اما چنین مراکز توزیع محصولات و انبارهای شاهانه‌ای به ویژه در منطقه فارس وجود داشته است. البته باید توجه داشت که در نزدیکی منطقه فهلیان، منطقه برازجان یکی از مهم‌ترین مناطق مورد بحث برای بسیاری از اشارات ذکر شده در گل نبشته‌های تخت جمشید می‌تواند، باشد.

کاوش‌های باستان‌شناسی در این محوطه پرسش‌های متعددی مطرح کرده است. پایه ستون‌های هخامنشی، سطح سنگ فرش مکشوفه، سازه عظیم لاشه سنگی، مطالعه یافته‌ها و کارکرد این بنای بزرگ دوره هخامنشی و اینکه در دوره کدام یک از پادشاهان هخامنشی بنا شده و یا استفاده شده بر ما معلوم نیست.

هنوز بطور دقیق مشخص نیست این بنا بخشی از‌‌ همان شهر تاریخی نام برده شده «لیدوما» در الواح تاریخی تخت جمشید است یا خیر؟ البته باید اذعان کرد با توجه به وجود عناصر معماری پراکنده در اطراف این محوطه و پایه ستون مکشوفه دیگر در نزدیکی آن، می‌توان گفت در این محل تنها یک بنا وجود نداشته است. به همین دلیل شناخت هر چه بیشتر این محوطه اطلاعات بی‌نظیری از یکی از مهم‌ترین مناطق حد فاصل شوش و تخت جمشید را ارائه خواهد کرد.

اما با توجه به کشف این بنای هخامنشی در منطقه فهلیان احتمال آن می‌رود این بنا باید متعلق به یکی از دو شهر لیدوما و بسیتمه باشد و احتمال بیشتر آن است که اینجا باید شهر لیدوما باشد. اما تا امروز هیچ کتیبه‌ای مبنی بر اینکه این‌‌ همان شهر باشد بدست نیامده است. و این احتمال تقویت می‌گردد که فهلیان در آن روزگار بعنوان مرکزیت و مهم‌ترین منطقه و مرکز حکومتی آن دوران بوده است. آنچه مسلم است این کاخ یا بنای حکومتی نمی‌توانسته به تنهایی در اینجا وجود داشته باشد و حتماً آبادی و یا شهری که هم اکنون آنرا بعنوان فهلیان می‌شناسیم در پیرامون آن وجود داشته است. و نیز احتمال آن وجود دارد که آن همه کارگری که در ساخت این بنا سهم داشتند باید محل زندگی داشته باشند که به این بنا نیز نزدیک باشد. این موضوع نشان می‌دهد که در اینجا یک شهر هخامنشی و یا منطقه‌ای که خیلی فرا‌تر از یک روستای کوچک بوده وجود داشته است و این شهر همانا فهلیان کنونی است.


اما در این خصوص که آیا لیدوما یک شهر است یا یک کاخ یا یک استراحت‌گاه بین راهی و کلاً آثار مکشوفه حکایت از چه چیزی دارند؟ حسن حبیبی فهلیانی محقق و مدیر میراث فرهنگی ممسنی در این باره اظهار می‌دارد: از قسمت گردنه سروان تا قسمتی که شهر واقع شده فاصله‌ای تقریباً چهار کیلومتری است که این محدوده شهر بوده تا قسمت تل چغاد یا چکاد (به معنی قلعه) که وجود این اثار مبین وجود یک شهر بزرگ در زمان هخامنشیان می‌باشد، که بعد از هخامنشیان از رونق قبلی آن کاسته می‌شود و مجدداً در زمان اشکانیان رونق خود را باز می‌یابد و رونق خود را تا زمان اسلامی حفظ می‌کند. و نهایتاً وجود آتشگاه، کتیبه‌ها، آثار خزانه، جداول صخره‌ای و گستردگی بنا‌ها در اطراف و اکناف این محدوده وسیع یک شهر باستانی را به ما نشان می‌دهد که باید گفت ما با یک شهر وسیع و بزرگ روبرو هستیم که هم یک استراحتگاه و شهر بین راهی و هم یک شهر والی نشین بوده است. این مساله که در این منطقه تنها ته ستون‌های بنا بدست آمده‌اند و کاوش‌های کوش گران تاکنون به ستون‌های بنا دسترسی پیدا نکرده‌اند، این سوال را پیش آورده است که ممکن است این بنا بنایی نیمه تمام و نیمه کاره بوده باشد، که در خصوص می‌توان اینگونه استباط کرد که: با توجه به وجود سنگهای ازاره و نیز سنگهای کف و کاشیکاریهای کشف شده که با ظرافت خاصی کار گذاشته شده‌اند این احتمال که یک ساختمان نیمه کاره است منتفی است و در مورد عدم وجود ستون‌های بنا دو احتمال وجود دارد یکی اینکه این ستون‌ها سنگی بوده و برای استفاده به جاهای دیگری انتقال داده شده‌اند که این شیوه در دوره‌هایی از تاریخ دیده شده است و احتمال دیگر اینکه شاید ستون‌ها از چوب بوده‌اند که در طول زمان از بین رفته‌اند ولی وجود سوراخهایی بر روی ته ستون‌ها احتمال اول که ته ستون‌ها سنگی بوده‌اند را افزایش می‌دهد زیرا در معماری آن زمان مرسوم بوده است که بر روی ته ستون‌ها سوراخی تعبیه می‌کردند و در پایین ستون‌ها هم زائده‌ای که این دو به هم قفل می‌شده و به وسیله سرب به هم جوش داده می‌شدند.






از جمله عمده‌ترین مشکلات پیش روی لیدوما مالکیت کشاورزان محلی روی زمین محل واقع شدن این کاخ است؛ زمین‌هایی که کشت و زرع در آن‌ها محل درآمد و ارتزاق کشاورزان روستای سورون است، زمین‌هایی که ملک پدریشان‌است.
 برای آن‌ها نان شب زن و بچه‌شان از تاریخ و پیشینه باستانی اهمیت بیشتری دارد. وقتی کشاورزی تنها راه کسب روزیشان باشد، تردیدی نیست که سازمان میراث فرهنگی –‌که متولی اصلی پاسداشت میراث باستانی این مرز و بوم است-‌فکری برای این محوطه تاریخی بکند، آن‌گونه که منابع محلی می‌گویند با مبلغی حدود صد تا ۱۵۰ میلیون تومان می‌توان این زمین‌ها را خرید و هم خیال مالکان زمین‌ها را آسوده کرد و هم لیدومای هخامنشی را با خیال راحت نجات داد. با این حال اما هنوز این امر تحقق نیافته و لیدوما همچنان زیر خاک است.




منابع:


http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%84%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%85%D8%A7
http://www.sharghnewspaper.ir/News/90/03/30/3057.html
http://www.chnphoto.ir/search.php?search_query=%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D8%AF&lang=fa

نمایشنامهٔ مهر و میهن، آذربایگانی چطور ترک زبان شد -پرده ۲ (رسام ارژنگی تبریزی)


این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است.


درباری 1 : 40 ساله با لباس آن دوره
درباری 2 : 45 ساله با لباس آن دوره
خواجه نصرالدین : مطابق تصویر نقاشی شده
غازان شاه : با لباس ویژه ی پادشاهان مغول
بیگلربیگی : مطابق تصویر نقاشی شده
4 تن درباری دیگر : با لباس ویژه ی مغول
پرده دار :  با لباس ویژه ی مغول
خسرو : مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز : مطابق تصویر نقاشی شده
جلاد : با لباس ویژه ی آن دوره



پردهٔ دویم

 (پرده بالا رفته منظرهٔ بارگاه غازان شاه دیده می‌شود که دو نفر در بخش جلو ایستاده به طریق زیر گفتگو می‌نمایند:) 

اولی: غازان شاه از وقتی که مسلمان شده اخلاقش به کلی تغییر کرده است. 

دومی: یعنی ظالم‌تر شده در صورتی که بایستی با قبول اسلام نسبت به هم کیشان خود رئوف باشد. 

اولی: ولی به عقیدهٔ من محرک او و مسبب تمام این ظلم‌ها بیگلربیگی است. 

دومی: اما تا ایرانیان خواجه صدرالدین را دارند غمی ندارند. 

اولی: این قدر‌ها هم به بیگانگان اعتماد نکن، خلفای عباسی چه معامله با ابومسلم خراسانی کردند که غازان خان با خواجه صدرالدین بکند؛ ابومسلم سردار شجاع و رادمرد ایرانی خلفای بنی امیه را که با ایرانی‌ها بدرفتاری می‌کردند منقرض ساخت و به علوی‌ها تکلیف خلافت نمود چون آنان از قبول آن امتناع ورزیدند به بنی عباس واگذار کرد و منصور عباسی در مقابل این خدمت و خوبی بالاخره او را به عنوان مهمانی دعوت نمود و بی‌خبر ریختند سر آن مرد پاک سرشت و ریز ریزش کردند. 

دومی: ولی اینجا یک نکته است، غازان خان خیلی احتیاج به وجود خواجه دارد زیرا اگر او نباشد امور مالیات دیوانی مختل می‌شود و کسی از خود مغول‌ها نیست که بتواند محاسبهٔ مالیات را عهده دار شود و کار خواجه را انجام دهد. 

اولی: اشتباه می‌کنی همین احتیاج را که غازان شاه به وجود خواجه دارد، بیش از این هارون الرشید به وجود جعفر برمکی محتاج بود، معهذا سرانجام او را به قتل رسانید، در صورتی که اساس خلافت عباسی را برمکی‌ها با رای و تدبیر خود استوار ساختند، لعنت بر این بیگانه‌ها، خوبی و خدمت را منظور ندارند؛ من از عاقبت خواجه خیلی هراسناکم. 

دومی: غم نخورید خدای ایران بزرگ است، یونانی‌ها و عرب‌ها در ایران چه کردند که مغول‌ها بکنند؟ تا جان داریم باید با دشمنان میهن بجنگیم. 

 (در این هنگام خواجه صدرالدین وارد شد. آن دو نفر پس از تعظیم و تکریم خطاب به خواجه نموده، می‌گویند:) 

خواجه جان خواجه جان شد زبون ایران و ایرانیان
بیاندیش بیاندیش به درد بی‌درمان وطن، درمان
بفرما چه باید کرد بشکند پشت نامرد

خواجه: دوستان من غم نخورید، دنیا همیشه یکسان نمی‌ماند، پایان شب سیه سفید است. 

 (سپس با آهنگ ویژه اشعار پایین را می‌خواند:) 

غم مخور با تو روزگاری می‌نسازد جهان سازگاری
جهد کن تا به نیروی امید کام خود را ز دشمن برآری
گر سکندر به ما کرد بی‌داد رفت دارا و او هر دو بر باد
کس نکرده به خوبی از او یاد خفت در خاک با شرمساری
غازان شاه چه تواند نماید جز آنکه عذاب خود فزاید
مُرد چنگیز و با خویشتن بُرد لعنت و نفرین بی‌شماری
ایران از ایرانی باشد و بس جای گـُل را نگیرد خار و خس
بیگانه سرور ما نگردد ایرانی تن ندهید به خواری

 (در این هنگام پرده دار وارد شده خبر آمدن غازان شاه را به حاضرین می‌دهد و خواجه با آن دو نفر دیگر کنار ایستاده، شاه با چند تن که بیگلربیگی هم جزو آن هاست داخل شده و هر کسی در جای خود قرار گرفته بارگاه تشکیل می‌یابد.) 

شاه: خواجه من نمی‌توانم خود را از اهالی تبریز راضی کنم. آن‌ها حقوق دیوانی را بسیار سخت و دیر پرداخت می‌نمایند و با وجود اینکه من اسلام قبول کردم باز آنان مرا ترک و خویشتن را ایرانی و فارس می‌دانند و با این دلیل بود که خواستم قلمرو خود را ترک زبان کنم. 

خواجه: عمر و دولت پادشاه پاینده! اهالی تبریز ستم دیده‌اند و هنوز خسارت جانی و مالی که در سال‌های پیشین به آن‌ها از طرف لشکر جرار اجداد پادشاه رسیده بر طرف نشده، یکی از هزار از خرابی‌ها مرمت نشده نپذیرفته، انصافا نمی‌شود آن‌ها را مقصر دانست. 

بیگلربیگی: لشکر مغول هرگز به کسی ظلم نکرده و هر قتل و غارتی که نموده‌اند کاملا از روی انصاف و عدالت بوده است. 

خواجه: (نگاه نفرت آمیزی به بیگلربیگی انداخته، سخن خود را دنبال نموده می‌گوید:) اگر شاه بخواهد مالیات دیوانی خوب وصل شود لازم است در آبادی کشور و رفاهیت مردم اهتمام نماید زیرا گفته‌اند: «از دهِ ویران که ستاند خراج؟» 

شاه: مثلا چه کمکی می‌توانم به رعیت بکنم؟ 

خواجه: مثلا باید در بیرون شهر استخر بزرگی ساخت تا آب‌هایی که به بیهوده می‌رود در آن‌ها جمع شود و زارعین در هنگام بی‌آبی از آب استخر استفاده نمایند، بدیهی است که زراعت آنان خوب خواهد شد و مالیات دیوانی را بهتر و خوب‌تر خواهند داد. 

شاه: خوب دستور خواهم داد در بیرون شهر یک شاه گـُلی (استخر شاه) بسازند، دیگر چه باید کرد؟ 

خواجه: باید صنعت گران و بازرگانان را مساعدت و تشویق نمود که این گروه مولد ثروت کشورند. 

 (در این هنگام بیگلربیگی از جای خود برخاسته آمده پای تخت شاه را بوسیده، می‌گوید:) 

بیگلربیگی: خواجه همیشه از هم وطنان خود حمایت می‌کند و شاه را نسبت به ایرانیان مهربان می‌نماید، اکنون هم به یک قسمت از سوالات پادشاه عمدا پاسخ نداد، شاه فرمود اهالی تبریز مار ار مغول و ترک و خود را ایرانی و فارس می‌دانند، خواجه چون جواب نداشت اصلا این قسمت را مسکوت گذاشت. 

خواجه: بیگلربیگی همیشه نسبت به ایرانیان کینه می‌ورزد و بدبین است و سیاست خشن دارد و کاری جز زور و ستم نداند، جناب بیگلربیگی شما به اشتباهید، ایرانیان نسبت به شاه بی‌اندازه وفادار و فرمان پذیرند. 

بیگلربیگی: (دوباره پای تخت پادشاه را بوسیده می‌گوید:) اگر شاه اجازه فرمایند خانه زاد، کذبِ خواجه صدرالدین را ثابت و آشکار می‌نمایم، چنان که عرض نمودم خواجه همواره می‌خواهد ایرانیان را بی‌گناه و مطیع جلوه دهد (در این هنگام اشاره می‌نماید پرده دار خسرو و گلناز را کت بسته وارد می‌کند) 

شاه: این دختر و پسر چه نموده‌اند و چرا دستگیرشان کرده‌اید؟ 

بیگلربیگی: پادشاه فرمود جار بزنند اهالی ترکی گفتگو کنند و هر که را فارسی سخن بگوید زبانش بریده شود، این دختر و پسر را خانه زاد خودم دیدم که فارسی گفتگو می‌کنند، چون از آن‌ها پرسیدم جاری که از طرف پادشاه کشیده‌اند نشنیده‌اید با من به درشتی سخن گفتند. 

شاه: خواجه! خوب در این باب چه می‌گویی؟ باز از هموطنان خود دفاع خواهی کرد یا نه؟ 

خواجه: (برخاسته پای تخت شاه را بوسیده می‌گوید:) عمر و دولت پادشاه پاینده! این دختر و پسر هنوز کودک‌اند و بوی شیر از دهانشان می‌آید و اساسا سخن آن‌ها قابل آن نیست که در پیشگاه پادشاه گفته شود، نمی‌دانم بیگلربیگی به چه مناسبت آن‌ها را دستگیر کرده و شاید هم آنان زبان ترکی بلد نیستند. 

شاه: پسر! جلو بیا ببینم شما را به جرم چه دستگیر کرده‌اند؟ 

خسرو: به جرم وطن پرستی

بیگلربیگی: کسی که از وطن پرستی دم می‌زند خواجه می‌خواهد با زبان سِحرآسای خود او را کودک جلوه دهد! 

شاه: بسیار خوب، پس شما وطن و شاه‌تان را دوست دارید؟ 

خسرو: آری، شاه اگر از خودمان بوده باشد. 

غازان: (روی به خواجه نموده می‌گوید:) این پسره چه می‌گوید؟ 

خواجه: (به خسرو چشمک زده جواب می‌دهد:) به عرض می‌رساند شاه خودمان را دوست داریم. 

بیگلربیگی: عمر و دولت پادشاه پاینده! بپرسید این دختر و پسر ترکی می‌دانند یا نه؟ 

شاه: دختر! نزدیک‌تر بیا (گلناز جلو می‌آید) ترکی خوب بلد هستی؟ 

گلناز: خوب می‌دانم. 

شاه: با وجود این پس چرا فارسی گفتگو می‌کردید؟ 

گلناز: برای اینکه وظیفهٔ هر ایرانی با شرف است که در حفظ زبان فارسی بکوشد. 

شاه: (رو به خواجه نموده می‌گوید:) تو چطور این‌ها را بچه و کم خرد می‌گویی؟ 

بیگلربیگی: مرحوم تولی خان (یکی از پسران چنگیز) خوب این ملت را می‌شناخت و می‌دانست هرگز اصل خود را گم نمی‌کنند به این جهت به هر کجا می‌رسید همهٔ آهالی را از مرد و زن و بچه قتل عام می‌کرد به طوری که بهد از ماه‌ها در هر شهری بیش از شانزده نفر زنده و جنبنده پیدا نمی‌شد، آن‌ها هم کسانی بودند که از ترس جان در زیر زمین‌ها و چاه‌ها پنهان شده، از ضرب تیغ لشگریان مغول جان به در برده بودند، ولی اکنون این گروه بدنهاد از رافت شاه سوء استفاده می‌کنند، پادشاه ما آن قدر مهربان و عادل است که راضی به کشتن دو نفر رعیت نمی‌شود و می‌خواهد تنها زبان آن‌ها بریده شود و این امر شاه نیز کاملا از روی عدالت است زیرا زبانی که این طور گفتگو کند بهتر است بریده شود. 

شاه (با خشم): جلاد بیاید و زبان هر دو را ببُرد. 

 (جلاد با شمشیر برهنه وارد می‌شود) 

خواجه: (پای تخت را بوسه داده می‌گوید:) عمر و دولت پادشاه پاینده امر امر پادشاه است ولی این کار ستم بزرگ است، هنوز این کودکان خرَد درست ندارند و سخنان آن‌ها از روی دانش نیست، خوب است در بریدن زبان آن‌ها شتاب نشود. 

شاه: (رو به بیگلربیگی نموده و می‌گوید:) پس بفرستید به زندان. 

 (در هنگام رفتن خسرو و گلناز اشعار پایین را با آهنگ ویژه می‌خوانند:) 

مده بیم و هراسم شاه غازان که ایرانی نیاندیشد ز زندان
چنین فرموده مام مهربانم هزاران همچو ما قربان ایران

شاه: ببَرید این‌ها را، ببرید به زندان، این‌ها باید کشته شوند، این‌ها باید کشته شوند. 

خسرو:‌ای بسا دختر و پسری که ما به جای کنیز و غلام آن‌ها نمی‌شویم در راه این زاد و بوم جان دادند، ببرید ما را هم بکشید و به مرگ تهدیدمان نکنید. 

 (در این موقع پرده می‌افتد) 

دنباله دارد...


بن نوشت: 
آریا بوم
http: //www. aariaboom. com/content/view/۱۵۹۵/۲۸/