این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است.
بازی کنان پردهٔ پنجم
دو تن سرباز با لباس ویژهٔ سربازی مغولها
خسرو - مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز - مطابق تصویر نقاشی شده
بازپرس - مرد پنجاه ساله با لباس ویژهٔ آن زمان
بانو - مطابق تصویر نقاشی شده
کنیزک سیاه - با لباس ویژهٔ آن دوره
بیگلربیگی - مطابق تصویر نقاشی شده
پردهٔ پنجم
(در این پرده صحنه دو قسمت میشود، یکی زندان دختر و دیگری زندان پسر؛ موقعی که پرده باز میشود کسی در زندانها نیست پس از لحظهای آنان را سربازان وارد نموده خسرو را با زنجیر و گلناز را بیزنجیر حبس مینمایند)
سرباز - (خسرو را به زندان انداخته میگوید:) اینجا آن قدر باش تا بمیری و قربان ایران شوی (بعد دهن خود را کج کرده میگوید:) ایران (در را بسته میرود. خسرو و گلناز هر دو با حال اندوهناک نشستهاند. گلناز ابیات پایین را با آهنگ ویژه و با ساز میخواند)
ز بیداد ِغازان شاه کشم هر لحظه صد آه
شدیای کاش خسرو خدا خدا ز حال زارم آگاه
بیامدی امدادم برسیدی فریادم
ز چنگ دیو ِشهوت خدا خدا بنمودی آزادم
دوری دلدار من جدایی یار من
تاب ِشکیبایی برد خدا خدا از این زار ِمن
سلسلهٔ زلف یار سلسله آرد به کار
لایق این دام نیست خدا خدا هر غزال و هر شکار
هر که بخواهد وطن بگذرد از جان و تن
این شمع را نه تنها خدا خدا پروانه شد ستم من
(پس از اتمام اشعار گلناز ابیان پایین را با آهنگ ویژهٔ خسرو میخواند)
تا مرا دشمن غدار نمود از تو جداای بت زیبا
روز روشن به من دلشده شد چون شب یلدا یار ِدل آرا
من به باد ِسر ِزلف ِتو کنم سلسله بازی تا تو چه سازی
ماندهام گوشهٔ زندان ِغمت یکه و تنها با دل شیدا
غم ندارم چو تو معشوق وفادار که دارم شکر گرارم
دانم از تو نشود کام دل ِخصم روا دوستاری چو مرا
دختر پاک و نکو چهرهٔ ساسان و جمی خانهٔ دیژ خمی
سر به زانو بنشستی و دل آزرده چرا یار ما خدا
(بعد از خواندن اشعار بالا، خسرو سر خود را به زانو میگذارد و پس از دقیقهای مردی که دفتر و کاغذ در دست دارد با دو نفر سرباز به جهت بازرسی او وارد زندان میشوند)
بازپرس: اوهوی زندانی! پاشو به پرسشهای من جواب بده!
خسرو (نگاهی به او کرده میگوید): تو چه کسی و چه سوالی داری؟
بازپرس: من محقق دیوانم. آمدم از تو بازپرسی کنم، سوگند یاد کن دروغ نگویی.
خسرو (خندهٔ استهزا آمیزی نموده و میگوید): دروغ، دروغ! محقق دیوانم دروغ نگویی!
بازپرس: خنده نکن، مثل آدم باش! درست به پرسشهای من پاسخ بده!
خسرو: بگو، بگو حرفت را بگو.
بازپرس: نامت چیست؟
خسرو: نامم؟ فدایی.
بازپرس: فرزند که هستی؟
خسرو: فرزند ِایران.
بازپرس: کارَت؟ شغلت؟ به چه کار مشغولی؟
خسرو: کارم جان بازی و سربازی.
بازپرس (با خود میگوید): این پسره دیوانه است. تو هم عضو انجمنی که بر ضد مغولها کار میکنند و خواجه صدرالدین ریاست آن را دارد؟
خسرو (سر ِخود را تکان داده میگوید): من بدبختانه همچو انجمنی را نمیشناسم ولی اگر بخت یاری کرد و زنده ماندم داخل خواهم شد.
بازپرس (نگاه ِغضب آلودی به او نموده میگوید): این جوان خِرَد ِدرستی ندارد، دیوانه و مجنون است. برویم.
(در را بسته با سربازها میروند)
خسرو (نگاهی به در افکنده میگوید): آری مجنونم، اگر دیوانه نبودم این زنجیر در گردن من چه میکرد.
(سپس به اندیشه فرو رفته یکمرتبه سر ِخود را بلند نموده ابیات پایین را با آهنگ مثنوی افشاری میخواند:)
کردهام چون شیر بر زنجیر خو شیر را زنجیر در گردن نکو
آنکه شد بر مام میهن حقشناس کی بُوَد از بند و زندانش هراس
ما سرو جان بهر ایران دادهایم گوشهٔ زندان از آن افتادهایم
گرچه افتاده به زندان ِغمم لیک شاد و خوش به مهر ِمیهنم
از بهر ِ حفظ ِناموس ِشرف همچو رستم تیغ میگیرم به کف
جنگ ِ خونین راه ِ ایران میکنم دشمنان را بیسر و جان میکنم
تا شود دلخوش ز من دلدار ِمن بخت یار و یار گردد یار ِمن
(در این هنگام بانو وارد زندان گلناز میشود)
بانو: دختر اینجا چه میکنی؟
گلناز: چه باید بکنم؟
بانو: تو را که اینجا فرستاده؟
گلناز: بیگلربیگی
بانو: بیگلربیگی به چه عنوان تو را به اینجا فرستاده؟
گلناز: خوردم هم نمیدانم شاید برای اینکه فارسی صحبت میکردم.
بنو: همین! چرا آمدی؟
گلناز:
آن را که به دوزخ آورندش خود مینروَد که میبرندَش
من در مقابل زور ِدیوانی چه میتوانستم بکنم!
بانو: من اصلا نمیفهمم بیگلربیگی از گرفتاری تو چه قصدی دارد.
گلناز: خانم من نامزد دارم و یک موی ِاو را به صد تا بیگلربیگی نمیدهم. بانو چه میفرمایید؟
بانو (تبسمی نموده میگوید): پس دختر خانم نامزدت کجاست؟
گلناز: نمیدانم! گوش کن حال و حکایت را برای شما نقل کنم. ما با هم بیرون خانهٔ خودمان صحبت میکردیم. بیگلربیگی رسیده ما را به گناه ِ اینکه شما فارسی حرف میزنید دستگیر کرد...
بانو:ای پدر سوخته!
گلناز: بعد از آن بُرد به بارگاه پادشاهو شاه حکم کردزبان ما را ببُرند، مرد خوش سیمایی که گویا سِمَت وزارت شاه را دارد و همواره از ایرانیها طرفداری میکرد...
بانو: بیچاره خواجه!
گلناز: از ما وساطت نمود بالاخره شاه امر داد ما را به زندان بفرستند، مرا اینجا آوردند، ولی از نامزدم خبر ندارم لابد او را هم به زندان انداختهاند.
بانو: گوش کن خواهر عزیزم! آن مرد بد منش که شما را به دام انداخته شوهر من است و یقین او فریفتهٔ جمال دلفریب تو شده و این دام را برای شما گسترده؛ اکنون مواظب خودت باش. اگر او کسی را دنبال تو بفرستد و تو را بخواهد مبادا بروی که آن دیو سیرت تو را جبراً لکه دار خواهد کرد.
(این هنگام صدای پایی در بیرون شنیده میشود، فورا بانو خود را پنهان میکند، سیاهی وارد شده میگوید:)
کنیز سیاه: بانوی عزیزم شما را بیگلربیگی میخواهد!
گلناز: من یک زندانی بیشتر نیستم و با بیگلربیگی کاری ندارم.
کنیز سیاه: او با شما کار دارد.
گلناز: برو بگو نمیآید.
کنیز سیاه: بانو! بیگلربیگی وقتی که خشمگین میشود به هیچ کسی رحم نمیکند، از امر او سرپیچی نکن.
گلناز: تو مگر فضولی؟ به تو گفتم برو بگو نمیآید.
(کنیز سیاه از در خارج شده، میرود؛ پس از چند دقیقه بیگلربیگی وارد میشود.)
بیگلربیگی: خب دختر خانم حالت چطور است؟ اینجا خیلی بد نیست که؟
گلناز: مرا با مهمانی نیاوردهاند که در جایهای خوب منزلم بدهند.
بیگلربیگی: تو را خواسته بودم قدری با هم صحبت کنیم چرا نیامدی؟
گلناز: من مناسبتی ندارد با بیگلربیگی هم صحبت باشم.
بیگلربیگی: نه هیچ عیبی ندارد من خودم این اجازه را به تو میدهم.
گلناز: ولی من به خودم چنین اجازهای نمیدهم.
بیگلربیگی: دختر تو با این لجاجت و نافرمانی روزگارت را سیاه خواهی کرد. اگر از من حرف بشنوی خودت و برادرت را نجات میدهم.
گلناز: من برادر ندارم.
بیگلربیگی: پس آن جوان چی چی تو است؟
گلناز: او نامزد من است.
بیگلربیگی: نامزد تو؟! پس در این صورت گردن او برای ساتور خوب است. تو از او دست بردار و با من باش تا تو را بانوی خود نمایم و تو بانوی بانوان باشی.
گلناز: من یک موی او را به صد همچو تو بیگلربیگی نمیدهم، هر چه دلت میخواهد مضایقه نکن.
بیگلربیگی: دختر خیلی جسور و بیادب هستی و با جان خود بازی میکنی.
گلناز: آری کار ما جانبازی ست.
بیگلربیگی: من میخواستم تو زن من باشی، اکنون که نافرمانی میکنی من هم آنچه دلم میخواهد میکنم.
(به گلناز حمله کرده میخواهد او را به زور لکه دار نماید، گلناز در حین دفاع دست به کمر او برده خنجر را ربوده هجوم میآورد)
(در زندان خسرو)
(در زندان خسرو باز شده بانو زن بیگلربیگی وارد میشود، به شتاب و توحش زنجیر خسرو را پاره کرده و یک خنجر به او داده میگوید:)
بانو: زود باش بیگلربیگی گلناز را میخواهد لکه دار کند.
(خسرو با عجله از زندان بیرون میرود و در هنگامی وارد زندان گلناز میشود که بیگلربیگی کمی مانده که گلناز را مغلوب کند، خسرو به او حمله کرده پس از کشمکش زیاد وی را کشته و فریاد مینمایند. پرده پایین میآید.)
دنباله دارد...
این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است
بن نوشت:
http://www.aariaboom.com/content/view/1970/28/
بازی کنان پردهٔ پنجم
دو تن سرباز با لباس ویژهٔ سربازی مغولها
خسرو - مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز - مطابق تصویر نقاشی شده
بازپرس - مرد پنجاه ساله با لباس ویژهٔ آن زمان
بانو - مطابق تصویر نقاشی شده
کنیزک سیاه - با لباس ویژهٔ آن دوره
بیگلربیگی - مطابق تصویر نقاشی شده
پردهٔ پنجم
(در این پرده صحنه دو قسمت میشود، یکی زندان دختر و دیگری زندان پسر؛ موقعی که پرده باز میشود کسی در زندانها نیست پس از لحظهای آنان را سربازان وارد نموده خسرو را با زنجیر و گلناز را بیزنجیر حبس مینمایند)
سرباز - (خسرو را به زندان انداخته میگوید:) اینجا آن قدر باش تا بمیری و قربان ایران شوی (بعد دهن خود را کج کرده میگوید:) ایران (در را بسته میرود. خسرو و گلناز هر دو با حال اندوهناک نشستهاند. گلناز ابیات پایین را با آهنگ ویژه و با ساز میخواند)
ز بیداد ِغازان شاه کشم هر لحظه صد آه
شدیای کاش خسرو خدا خدا ز حال زارم آگاه
بیامدی امدادم برسیدی فریادم
ز چنگ دیو ِشهوت خدا خدا بنمودی آزادم
دوری دلدار من جدایی یار من
تاب ِشکیبایی برد خدا خدا از این زار ِمن
سلسلهٔ زلف یار سلسله آرد به کار
لایق این دام نیست خدا خدا هر غزال و هر شکار
هر که بخواهد وطن بگذرد از جان و تن
این شمع را نه تنها خدا خدا پروانه شد ستم من
(پس از اتمام اشعار گلناز ابیان پایین را با آهنگ ویژهٔ خسرو میخواند)
تا مرا دشمن غدار نمود از تو جداای بت زیبا
روز روشن به من دلشده شد چون شب یلدا یار ِدل آرا
من به باد ِسر ِزلف ِتو کنم سلسله بازی تا تو چه سازی
ماندهام گوشهٔ زندان ِغمت یکه و تنها با دل شیدا
غم ندارم چو تو معشوق وفادار که دارم شکر گرارم
دانم از تو نشود کام دل ِخصم روا دوستاری چو مرا
دختر پاک و نکو چهرهٔ ساسان و جمی خانهٔ دیژ خمی
سر به زانو بنشستی و دل آزرده چرا یار ما خدا
(بعد از خواندن اشعار بالا، خسرو سر خود را به زانو میگذارد و پس از دقیقهای مردی که دفتر و کاغذ در دست دارد با دو نفر سرباز به جهت بازرسی او وارد زندان میشوند)
بازپرس: اوهوی زندانی! پاشو به پرسشهای من جواب بده!
خسرو (نگاهی به او کرده میگوید): تو چه کسی و چه سوالی داری؟
بازپرس: من محقق دیوانم. آمدم از تو بازپرسی کنم، سوگند یاد کن دروغ نگویی.
خسرو (خندهٔ استهزا آمیزی نموده و میگوید): دروغ، دروغ! محقق دیوانم دروغ نگویی!
بازپرس: خنده نکن، مثل آدم باش! درست به پرسشهای من پاسخ بده!
خسرو: بگو، بگو حرفت را بگو.
بازپرس: نامت چیست؟
خسرو: نامم؟ فدایی.
بازپرس: فرزند که هستی؟
خسرو: فرزند ِایران.
بازپرس: کارَت؟ شغلت؟ به چه کار مشغولی؟
خسرو: کارم جان بازی و سربازی.
بازپرس (با خود میگوید): این پسره دیوانه است. تو هم عضو انجمنی که بر ضد مغولها کار میکنند و خواجه صدرالدین ریاست آن را دارد؟
خسرو (سر ِخود را تکان داده میگوید): من بدبختانه همچو انجمنی را نمیشناسم ولی اگر بخت یاری کرد و زنده ماندم داخل خواهم شد.
بازپرس (نگاه ِغضب آلودی به او نموده میگوید): این جوان خِرَد ِدرستی ندارد، دیوانه و مجنون است. برویم.
(در را بسته با سربازها میروند)
خسرو (نگاهی به در افکنده میگوید): آری مجنونم، اگر دیوانه نبودم این زنجیر در گردن من چه میکرد.
(سپس به اندیشه فرو رفته یکمرتبه سر ِخود را بلند نموده ابیات پایین را با آهنگ مثنوی افشاری میخواند:)
کردهام چون شیر بر زنجیر خو شیر را زنجیر در گردن نکو
آنکه شد بر مام میهن حقشناس کی بُوَد از بند و زندانش هراس
ما سرو جان بهر ایران دادهایم گوشهٔ زندان از آن افتادهایم
گرچه افتاده به زندان ِغمم لیک شاد و خوش به مهر ِمیهنم
از بهر ِ حفظ ِناموس ِشرف همچو رستم تیغ میگیرم به کف
جنگ ِ خونین راه ِ ایران میکنم دشمنان را بیسر و جان میکنم
تا شود دلخوش ز من دلدار ِمن بخت یار و یار گردد یار ِمن
(در این هنگام بانو وارد زندان گلناز میشود)
بانو: دختر اینجا چه میکنی؟
گلناز: چه باید بکنم؟
بانو: تو را که اینجا فرستاده؟
گلناز: بیگلربیگی
بانو: بیگلربیگی به چه عنوان تو را به اینجا فرستاده؟
گلناز: خوردم هم نمیدانم شاید برای اینکه فارسی صحبت میکردم.
بنو: همین! چرا آمدی؟
گلناز:
آن را که به دوزخ آورندش خود مینروَد که میبرندَش
من در مقابل زور ِدیوانی چه میتوانستم بکنم!
بانو: من اصلا نمیفهمم بیگلربیگی از گرفتاری تو چه قصدی دارد.
گلناز: خانم من نامزد دارم و یک موی ِاو را به صد تا بیگلربیگی نمیدهم. بانو چه میفرمایید؟
بانو (تبسمی نموده میگوید): پس دختر خانم نامزدت کجاست؟
گلناز: نمیدانم! گوش کن حال و حکایت را برای شما نقل کنم. ما با هم بیرون خانهٔ خودمان صحبت میکردیم. بیگلربیگی رسیده ما را به گناه ِ اینکه شما فارسی حرف میزنید دستگیر کرد...
بانو:ای پدر سوخته!
گلناز: بعد از آن بُرد به بارگاه پادشاهو شاه حکم کردزبان ما را ببُرند، مرد خوش سیمایی که گویا سِمَت وزارت شاه را دارد و همواره از ایرانیها طرفداری میکرد...
بانو: بیچاره خواجه!
گلناز: از ما وساطت نمود بالاخره شاه امر داد ما را به زندان بفرستند، مرا اینجا آوردند، ولی از نامزدم خبر ندارم لابد او را هم به زندان انداختهاند.
بانو: گوش کن خواهر عزیزم! آن مرد بد منش که شما را به دام انداخته شوهر من است و یقین او فریفتهٔ جمال دلفریب تو شده و این دام را برای شما گسترده؛ اکنون مواظب خودت باش. اگر او کسی را دنبال تو بفرستد و تو را بخواهد مبادا بروی که آن دیو سیرت تو را جبراً لکه دار خواهد کرد.
(این هنگام صدای پایی در بیرون شنیده میشود، فورا بانو خود را پنهان میکند، سیاهی وارد شده میگوید:)
کنیز سیاه: بانوی عزیزم شما را بیگلربیگی میخواهد!
گلناز: من یک زندانی بیشتر نیستم و با بیگلربیگی کاری ندارم.
کنیز سیاه: او با شما کار دارد.
گلناز: برو بگو نمیآید.
کنیز سیاه: بانو! بیگلربیگی وقتی که خشمگین میشود به هیچ کسی رحم نمیکند، از امر او سرپیچی نکن.
گلناز: تو مگر فضولی؟ به تو گفتم برو بگو نمیآید.
(کنیز سیاه از در خارج شده، میرود؛ پس از چند دقیقه بیگلربیگی وارد میشود.)
بیگلربیگی: خب دختر خانم حالت چطور است؟ اینجا خیلی بد نیست که؟
گلناز: مرا با مهمانی نیاوردهاند که در جایهای خوب منزلم بدهند.
بیگلربیگی: تو را خواسته بودم قدری با هم صحبت کنیم چرا نیامدی؟
گلناز: من مناسبتی ندارد با بیگلربیگی هم صحبت باشم.
بیگلربیگی: نه هیچ عیبی ندارد من خودم این اجازه را به تو میدهم.
گلناز: ولی من به خودم چنین اجازهای نمیدهم.
بیگلربیگی: دختر تو با این لجاجت و نافرمانی روزگارت را سیاه خواهی کرد. اگر از من حرف بشنوی خودت و برادرت را نجات میدهم.
گلناز: من برادر ندارم.
بیگلربیگی: پس آن جوان چی چی تو است؟
گلناز: او نامزد من است.
بیگلربیگی: نامزد تو؟! پس در این صورت گردن او برای ساتور خوب است. تو از او دست بردار و با من باش تا تو را بانوی خود نمایم و تو بانوی بانوان باشی.
گلناز: من یک موی او را به صد همچو تو بیگلربیگی نمیدهم، هر چه دلت میخواهد مضایقه نکن.
بیگلربیگی: دختر خیلی جسور و بیادب هستی و با جان خود بازی میکنی.
گلناز: آری کار ما جانبازی ست.
بیگلربیگی: من میخواستم تو زن من باشی، اکنون که نافرمانی میکنی من هم آنچه دلم میخواهد میکنم.
(به گلناز حمله کرده میخواهد او را به زور لکه دار نماید، گلناز در حین دفاع دست به کمر او برده خنجر را ربوده هجوم میآورد)
(در زندان خسرو)
(در زندان خسرو باز شده بانو زن بیگلربیگی وارد میشود، به شتاب و توحش زنجیر خسرو را پاره کرده و یک خنجر به او داده میگوید:)
بانو: زود باش بیگلربیگی گلناز را میخواهد لکه دار کند.
(خسرو با عجله از زندان بیرون میرود و در هنگامی وارد زندان گلناز میشود که بیگلربیگی کمی مانده که گلناز را مغلوب کند، خسرو به او حمله کرده پس از کشمکش زیاد وی را کشته و فریاد مینمایند. پرده پایین میآید.)
دنباله دارد...
این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است
بن نوشت:
http://www.aariaboom.com/content/view/1970/28/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.