۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

نمایشنامهٔ مهر و میهن، آذربایگانی چطور ترک زبان شد -پرده ۶ و پایان (رسام ارژنگی تبریزی)!

این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است.

بازی کنانبازی کنان پردهٔ ششم

دو سرباز با لباس سربازی آن دوره
خواجه صدرالدین مطابق تصویر نقاشی شده
خسرو مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز مطابق تصویر نقاشی شده
پیرمرد روحانی پردهٔ اول مطابق تصویر نقاشی شده



پردهٔ ششم


 (پرده بالا رفته و منظرهٔ بیرون شهر با زمین‌های پست و بلند دیده می‌شود که در قسمت جلو تخته سنگی افتاده و از دور دورنمای کوه‌های کمرنگ پیداست و دو نفر از جنگجویان مغول خواجه صدرالدین را می‌آورند.)

یک: پیش از کشتن باید گناهش را گفت.

دو: ما که او را خواهیم کشت دیگر چه لزوم دارد پیش از کشتن با زخم زبان هم او را بیازاریم.

یک: اول اینکه مرسوم و معمول این است که گناه مقصر را پیش از کشتن، گناهش را می‌خوانند. در ثانی تو از کی تا حالا نسبت به ایرانی‌ها این طور رحیم و مهربان شده‌ای؟

دو: من نسبت به ایرانی‌ها مهربان نشده‌ام، ولی کسی اینجا نیست که ببیند ما تشریفات لازمه را به جا آوردیم یا نه و خودش هم که بعد از مردن نمی‌آید بگوید که تقصیرم را نگفته کشتند. پس در این صورت نتیجه‌اش چیست بگوییم تو دزدی کردی و اموال دیوانی را بالا کشیدی در حالی که خودمان می‌دانیم این حرف‌ها نسبت به او کذب و دروغ است.

یک: باشد ولی ما بگوییم بهتر است.

 (خواجه را جلو‌تر آورده، لولهٔ کاغذی را باز نموده و اشعار پایین را برایش با آهنگ ویژه می‌خوانند:)

یک و دو:

باید از این قضیه تو را نماییم آگاه فرمان کشتنت را داده به ما غازان شاه
اموال دیوانی را تصاحب کرده‌ای تو تا زنده‌ای بگوییم این است بر تو گناه

 (سپس خواجه اشعار زیر را با آهنگ ویژه در پاسخ می‌خواند:)

خواجه:

من مرد پاک بازم چنین کاری نسازم
جرمم وطن پرستی ست نی دزد و حقه بازم

در راه ایران دادم جان و سر خویشتن تا پیرو من شود جمله اهل وطن
ترس و بیم از هلاک خود ندارم بر ملت خویشتن خدمتگزارم
اگرچه من کشته شدم ایران زنده باد فر و آیین ِکی و جم پاینده باد

یک: خواجه، ما هیچ گونه نسبت به شما کینه در دل نداریم و اگر اختیار داشتیم هر گز این ماموریت شرم آور را قبول نمی‌کردیم و جسارت نسبت به ولی نعمت خود ننموده، در مقام کشتن او بر نمی‌آمدیم. اما چه کنیم که مامور معذور است، ما را عفو کن و ببخش. حالا اجازه بدهید چشمان شما را ببندیم زیرا از چشم‌هایی که هزار گونه خوبی و نیکی از صاحب آن دیده‌ایم شرم داریم.

خواجه: شرم نکنید همانطوری که گفتید شما مامور و معذورید و چشم‌های من طبعا یک لحظه دیگر بسته خواهد شد ولی اگر شما می‌توانید چشمان هم وطنان مرا ببنید تا آنان این فجایع شما را نبینند.

دو: پس بگذارید دست‌های شما را ببندیم.

خواجه: دست‌های مرا فلک بسته ولی اگر می‌توانید دست‌های هم میهنان مرا ببندید تا انتقام خون مرا از شما نکشند. خدایا تو گواهی من در دورهٔ صدارت خود جز دستگیری بینوایان و همراهی ستمدیدگان و سرکوبی و تنبیه زورمندان و ستمگران کاری نکرده‌ام و امری انجام نداده‌ام که بر خلاف رضای تو باشد.

 (رو به آن دو نفر کرده می‌گوید:)

اکنون برای مرگ آماده هستم.

 (آن دو نفر خواجه را روی سنگ جلو انداخته، می‌کـُشند)

 (در این هنگام خسرو و گلناز از دور رسیده با سربازان مغولی مشغول زد و خورد شده بالاخره هر دو را می‌کُشند بعد جسد خواجه را وارسی کرده، چون مرده‌اش می‌بینند او را همانطور روی تخته سنگ انداخته، این اشعار را در ماتم وی با آهنگ ویژه می‌خوانند:)

مُردی تو نمرده زنده هستی تن را چون نداده‌ای به پستی
این است و به غیر از این نباشد پاداش چو تو وطن پرستی

در دفتر خیل سرفرازان در سینهٔ جمله عشقبازان
شد ثبت تو را به نیکویی نام بد نام زمانه شاه غازان

آن مرد ستوده‌ای که پاک است هر چند که خفته در مغاک است
از دل نرود ز دیده گر رفت در سینهٔ ما، نه زیر خاک است


 (پس از خواندن ابیات بالا گلناز و خسرو هر دو روی جسد خواجه افتاده گریه می‌کنند، چراغ‌های صحنه کم نور شده و از بالا با نورافکن روشنایی رنگارنگ به صحنه انداخته می‌شو و پیرمرد پردهٔ اول ظاهر شده به خسرو و گلنار خطاب نموده، اشعار پایین را می‌خواند:)

پیرمرد:

بخند و گریه مکن ناجی ایران آید به تن ِبی روان کشور ِجم جان آید
روزگار انده و غم ایام بیداد و ستم ز یمن همت او جمله به پایان آید
به فر و آیین کهن چو نو گل باغ و چمن به خند و شادی بنما که‌پور ساسان آید
اسیر جور دیو و دد ایرانی هزار و سیصد سالی بوده که طالع روی به ما نیاورد
ز بعد شب‌های بسیار شود بخت خوابیده بیدار کوکب اقبال وطن چون مهر تابان آید

 (پس از خواندن ابیات بالا پرده بسته شده و نمایش تمام می‌شود.)

پایان



بن نوشت:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.