این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است
بازی کنان پردهٔ چهارم
غازان: مانند پردهٔ دوم
چنگیز: با لباس ژنده و با چهرهٔ مغولی و ریش کوسه
زیور: ۱۶ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
خنیاگر: ۳۰ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
رامشگر: ۳۵ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
دف زن: ۲۴ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
چهار سرباز: با لباس سربازی و نیزهٔ آن دوره
بیگلربیگی: مطابق تصویر نقاشی شده
ایوب فالگیر: ۶۰ ساله، با ریش سفید و بلند، چهرهٔ چروک خورده و چشمان ریز با لباس آن دوره
پردهٔ چهارم
(پرده بالا رفته خوابگاه غازان شاه دیده میشود که او در روی تخت زرین خوابیده و چنگیز با لباس پاره پارهٔ مغولی پیدا شده با وی گفتگو میکند)
چنگیز: چه خوش خوابیدی هیچ نمیدانی برای گرفتن این کشور چقدر رنج کشیده و خون ریختهام
غازان (در خواب میگوید): چه بکنم؟
چنگیز: هیچ! بخواب! بیدار باش دشمنان بر علیه ما انجمن درست میکنند و میخواهند ریشهٔ تو را بکـَنند
غازان: دشمنان کیها هستند؟ من انها را نمیشناسم؟
چنگیز: دشمنان همانها هستند که روزی ۱۰۰ مرتبه به تو کرنش و نیایش میکنند و تو تمام کارهای خود را به انها واگذار کردهای.
غازان: مرا گیج کردی، آخر دیوانه شدم بگو ایشان کیها هستند؟
چنگیز: اندکی فکر کن ببین کیها هستند.
(چنگیز ناپدید شده غازان بیدار میشود)
غازان: آخ! چه خواب ترسناکی بود، جدم را دیدم. چه قیافهٔ خشمگینی داشت. مرا توبیخ میکرد، آه قلبم میزند، حالم خیلی خراب است، اوهوی زیور!
(دختر زیبایی وارد شده زمین را بوسیده میایستد)
غازان: بگو میبیارند و خنیاگران و رامشگران بیایند
(زیور زمین بوسیده بیرون میرود)
غازان (با خنده): راستی این خواب حال مرا دگرگون ساخت، باید اندکی عیش کنم، شاید فراموش شود.
(سازندگان و نوازندگان وارد شده همه کرنش نموده، زمین را میبوسند و بساط میو نقل را پهن نموده و دخترک باده پیمایی مینماید)
غازان: بیایید بنشینید، من برای خوابی که دیدهام اوقاتم تلخ است، باید مرا سر حال بیاورید.
رامشگران: فرمان شاه مطاع است. بد اندیش نابود باد.
غازن: باده بده! شما هم بنوازید.
(خواننده و نوازندگان مشغول شده ابیات زیر را در دستگاه سهگاه میخوانند)
چو گردد آسمان سفله چندی بر مراد تو مکن کاری که بنمایند جز خوبی به یاد تو
کنون که داد بتوانی چرا بیداد بنمایی بهل مانند کسری شهره گردد رای و داد تو
بسان گل در این گلشن همه یک هفته مهمانیم چونان زی تا دل مردم بود پیوسته شاد تو
چرا با زور بستانی ز دست بینوایان نان؟ شود دلها زمانی خوش که خوش باشد نهاد تو
برون کن باد آز و کینه و بیداد را از دل مگر باشد چراغ به یک سان ایمن ز باد تو
غازان (با آشفتگی): این چه شعر مهملی است؟ ابیات خوب و خوش آیند بخوانید.
خواننده: فرمان شهریار مطاع است
(ابیات پایین را در دستگاه شور میخواند)
جهان به کام تو بیدادگر نمیماند به دست جور تو این زور و زر نمیماند
مکن جفا و ستم بر روان خلق خدا که این درخت چنین باروَر نمیماند
هنروَران ِزمان را نوازشی بنما که از من و تو نشان جز هنر نمیماند
هزر ز آتش خشم خدای یکتا کن چو در گرفت دگر خوش وتر نمیماند
به ناکسان بسپاری چو اختیار کسان ز سروری به تو جز دردسر نمیماند
غازان (با آشفتگی بسیار): مردکه مگر من نگفتم از این مهملات نخوان باز تو از این مزخرفات میخوانی؟ اهوی! (چند سرباز وارد شده کرنش میکنند)
غازان: ببَرید این پدر سوختهها را زبان ببرید تا نتوانند دیگر از این سخنان شوم به زبان بیاورند.
(سربازها آنان را بیرون میبرند، آنها به غازان التماس میکنند)
خواننده: شهریارا چاکران گناهی نکردهاند، عفو بفرمایید، ببخشید، ما بیچاره هستیم، رحم کنید.
غازان (با تندی): مگر نگفتم این پدر سوختهها را بیرون ببرید.
خوانندگان (التماس مینمایند): شاها رحم کنید، ببخشید.
غازان (با نهایت آشفتگی): بیرون، بیرون، بیرون، ببَر.
(سربازان آنان را بیرون برده غازان اندکی به اندیشه فرو میرود، سپس سر بلند کرده داد میزند)
غازان: اهوی
(دو تن سرباز داخل میشوند)
غازان: بروید بیگلربیگی را هرچه زودتر بیاورید.
(ساقی نیز مبهوت ایستاده و دربان وارد شده دم در میایستد)
غازان: هان! چه شد؟
دربان: قربان حاضر است
غازان: پس چرا نمیآید؟
(بیگلربیگی وارد شده نیایش میکند)
غازان: بیگلربیگی کجا هستی دلم خیلی تنگ شده و حالم آشفته است.
بیگلربیگی: بلا از جن شهریار دور است، چشم بد اندیشان کور
غازان: خوابی دیدم...
بیگلربیگی: قربان، خدا بخواهد خیر است.
غازان: خیر، نه، جدم را دیدم که لباس پاره پاره در تن داشت، مرا توبیخ میکرد و میگفت: تو دشمنانی داری که آنان پیوسته بر علیه تو انجمن کرده میخواهند دست مغولها را از این کشور کوتاه کنند.
بیگلربیگی: شهریارا چاکر بارها این قضیه را به عرض پادشاه رسانیدهام که این ایرانیان ِپلیدِ نمک نشناس ِدورو، بر علیه ما کار میکنند، ولی پادشاه آسوده خاطر باشند ما آنان را هر روز پیدا نموده مانند گوسفند سر میبُریم.
غازان: کشتن آنها چندان سودمند نیست. باید محرک ایشان را پیدا کرد و او را نابود نمود تا ریشه کن شوند.
بیگلربیگی: چاکر بارها به عرض رساندم که...
غازان: چه به عرض رسانیدی؟
بیگلربیگی: به عرض پادشاه رسانیدم که سر دستهٔ دشمنان کیست.
غازان: بیگلربیگی باز موقع پیدا کردی بر علیه صدر الدین سخن برانی؟
بیگلربیگی: شهریارا، چاکر دشمن او نیستم، بلکه دوستدار پادشاهم.
غازان: چطور تو پیوسته به ضد او سخن میگویی؟
بیگلربیگی: برای اینکه بدخواه شاه است و میخواهد مغولها را از میان برده، باز خودشان فرمانروایی کنند و اگر عرض چاکر مقبول نیست امر بفرمایید ایوب فال گیر را حاضر کنند، فال بگیرد.
غازان: ایوب فال گیر کیست؟
بیگلربیگی: او یک نفر دانشمندی است که از همه چیز آگاه است.
غازان: ایوب از چه ملت است و چه دین دارد؟
بیگلربیگی: شهریارا یهودی است و بسیار مرد خوش صحبت و درست کاری است.
غازان (خندهٔ تمسخر آمیزی کرده، میگوید): یهودی و درست کاری؟!
بیگلربیگی: اجازه بفرمایید شرفیاب شود، زیانی ندارد.
غازان: اوهوی (دربان وارد شده کرنش مینماید) ببین بیگلربیگی چه میگوید.
بیگلربیگی (رو به دربان نموده میگوید) برو به قاآن بگو ملا ایوب فال گیر را هرچه زودتر به اینجا بیاورد.
(دربان تعظیم کرده بیرون میرود)
غازان (رو به بیگلربیگی کرده میگوید): این یهودی را از کجا میشناسی؟
بیگلربیگی: شهریارا، چاکر کنیزی داشتم که دختر یکی از مردان دژی بود که به فرمان شاه قتل عام شد و این نمک نشناس ِبد ایرانی از چاکرسرا گریخته بود، چون دل بستگی به او داشتم و به هر سو آدم فرستادم نیافتند کسی ایوب را به من شناسانید، ایوب او را در ته چاهی پیدا کرد.
غازان: زنده یا مرده؟
بیگلربیگی: نه قربان، زنده.
غازان: آن بد کیش ته چاه را از خانهٔ تو خوشتر داشت.
بیگلربیگی: جان نثار عرض کردم که مردم ایران ما را دوست ندارند و گلخن را به باغ و گلستان ما ترجیح میدهند.
غازان:ای پلیدها (در این هنگام دربان وارد شده میایستد) هان چه شد؟
دربان: پادشاه تندرست باد! حاضر است.
غازان: بگو داخل شود.
(دربان بیرون رفته با مردک ژولیده و ریش درازی وارد شده، کرنش مینماید)
غازان: ایوب فال گیر تو هستی؟
ایوب: پادشاه تندرست باد! آری چاکر ِجان نثار خدمت گزارم.
غازان: بسیار خوب بیا بیا نزدیک بنشین
(ایوب کرنش کرده، آمده، مینشیند)
بیگلربیگی: پادشاه خوابی دیده که شاه جهان شادروان چنگیز خان به شاه گفته او دشمن دارد، من به امر پادشاه تو را خواستهام تا دشمن شاه را پیدا کنی.
ایوب: خداوند عمر و دولت شاه را دراز و پاینده کناد! جان نثار در هر گونه خدمتی حاضر چاکری هستم.
بیگلربیگی: پیرمرد مگر از دست تو جز فال گرفتن کار دیگری هم برمی آید؟
غازان: یهودی هر کاری که پول از آن درآید بلد است.
ایوب (بلخند زده دست به ریش میکشد): شهریارا اجازه فرمایید خانه زاد مشغول شود.
غازان: از احضار تو مراد همان بود که بیگلربیگی گفت، اکنون هر کاری که باید بکنی بکن.
(ایوب یک جلد کتاب کهنه و چند مهره و قلمدان بیرون آورده مشغول میشود و بیگلربیگی و شاه خیره خیره به آن مینگرند)
ایوب (مدتی مشغول فالگیری میشود و حاضرین همچنان به او نگاه میکنند): عجبا! عجبا!
غازان: هان چیه؟
ایوب: قربان کسی که با شهریار دشمنی دارد مرد بلند بالا و خوش چشم و ابرویی است و نخستین حرف نامش الف است و خودش از جنس پادشاه نیست.
بیگلربیگی (از ته دل خندیده میگوید): قربان به ایوب ایمان آوردید؟ دربارهٔ عرایض بنده باز هم تردید دارید؟ بلند بالا، خوش چشم و ابرو، اول نامش الف، یعنی احمد
غازان: نه دیگر نمیتوان انکار کرد، خودش است. (از جا بلند شده میگوید) فردا از میان خواهد رفت، امشب واپسین شب زندگانی اوست، آری فردا خاطر ملوکانه از بابت او آسوده میگردد.
(پرده بسته میشود)
دنباله دارد...
بن نوشت:
http://www.aariaboom.com/content/view/1779/28/
بازی کنان پردهٔ چهارم
غازان: مانند پردهٔ دوم
چنگیز: با لباس ژنده و با چهرهٔ مغولی و ریش کوسه
زیور: ۱۶ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
خنیاگر: ۳۰ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
رامشگر: ۳۵ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
دف زن: ۲۴ ساله، زیبا، با لباس دورهٔ مغولی
چهار سرباز: با لباس سربازی و نیزهٔ آن دوره
بیگلربیگی: مطابق تصویر نقاشی شده
ایوب فالگیر: ۶۰ ساله، با ریش سفید و بلند، چهرهٔ چروک خورده و چشمان ریز با لباس آن دوره
پردهٔ چهارم
(پرده بالا رفته خوابگاه غازان شاه دیده میشود که او در روی تخت زرین خوابیده و چنگیز با لباس پاره پارهٔ مغولی پیدا شده با وی گفتگو میکند)
چنگیز: چه خوش خوابیدی هیچ نمیدانی برای گرفتن این کشور چقدر رنج کشیده و خون ریختهام
غازان (در خواب میگوید): چه بکنم؟
چنگیز: هیچ! بخواب! بیدار باش دشمنان بر علیه ما انجمن درست میکنند و میخواهند ریشهٔ تو را بکـَنند
غازان: دشمنان کیها هستند؟ من انها را نمیشناسم؟
چنگیز: دشمنان همانها هستند که روزی ۱۰۰ مرتبه به تو کرنش و نیایش میکنند و تو تمام کارهای خود را به انها واگذار کردهای.
غازان: مرا گیج کردی، آخر دیوانه شدم بگو ایشان کیها هستند؟
چنگیز: اندکی فکر کن ببین کیها هستند.
(چنگیز ناپدید شده غازان بیدار میشود)
غازان: آخ! چه خواب ترسناکی بود، جدم را دیدم. چه قیافهٔ خشمگینی داشت. مرا توبیخ میکرد، آه قلبم میزند، حالم خیلی خراب است، اوهوی زیور!
(دختر زیبایی وارد شده زمین را بوسیده میایستد)
غازان: بگو میبیارند و خنیاگران و رامشگران بیایند
(زیور زمین بوسیده بیرون میرود)
غازان (با خنده): راستی این خواب حال مرا دگرگون ساخت، باید اندکی عیش کنم، شاید فراموش شود.
(سازندگان و نوازندگان وارد شده همه کرنش نموده، زمین را میبوسند و بساط میو نقل را پهن نموده و دخترک باده پیمایی مینماید)
غازان: بیایید بنشینید، من برای خوابی که دیدهام اوقاتم تلخ است، باید مرا سر حال بیاورید.
رامشگران: فرمان شاه مطاع است. بد اندیش نابود باد.
غازن: باده بده! شما هم بنوازید.
(خواننده و نوازندگان مشغول شده ابیات زیر را در دستگاه سهگاه میخوانند)
چو گردد آسمان سفله چندی بر مراد تو مکن کاری که بنمایند جز خوبی به یاد تو
کنون که داد بتوانی چرا بیداد بنمایی بهل مانند کسری شهره گردد رای و داد تو
بسان گل در این گلشن همه یک هفته مهمانیم چونان زی تا دل مردم بود پیوسته شاد تو
چرا با زور بستانی ز دست بینوایان نان؟ شود دلها زمانی خوش که خوش باشد نهاد تو
برون کن باد آز و کینه و بیداد را از دل مگر باشد چراغ به یک سان ایمن ز باد تو
غازان (با آشفتگی): این چه شعر مهملی است؟ ابیات خوب و خوش آیند بخوانید.
خواننده: فرمان شهریار مطاع است
(ابیات پایین را در دستگاه شور میخواند)
جهان به کام تو بیدادگر نمیماند به دست جور تو این زور و زر نمیماند
مکن جفا و ستم بر روان خلق خدا که این درخت چنین باروَر نمیماند
هنروَران ِزمان را نوازشی بنما که از من و تو نشان جز هنر نمیماند
هزر ز آتش خشم خدای یکتا کن چو در گرفت دگر خوش وتر نمیماند
به ناکسان بسپاری چو اختیار کسان ز سروری به تو جز دردسر نمیماند
غازان (با آشفتگی بسیار): مردکه مگر من نگفتم از این مهملات نخوان باز تو از این مزخرفات میخوانی؟ اهوی! (چند سرباز وارد شده کرنش میکنند)
غازان: ببَرید این پدر سوختهها را زبان ببرید تا نتوانند دیگر از این سخنان شوم به زبان بیاورند.
(سربازها آنان را بیرون میبرند، آنها به غازان التماس میکنند)
خواننده: شهریارا چاکران گناهی نکردهاند، عفو بفرمایید، ببخشید، ما بیچاره هستیم، رحم کنید.
غازان (با تندی): مگر نگفتم این پدر سوختهها را بیرون ببرید.
خوانندگان (التماس مینمایند): شاها رحم کنید، ببخشید.
غازان (با نهایت آشفتگی): بیرون، بیرون، بیرون، ببَر.
(سربازان آنان را بیرون برده غازان اندکی به اندیشه فرو میرود، سپس سر بلند کرده داد میزند)
غازان: اهوی
(دو تن سرباز داخل میشوند)
غازان: بروید بیگلربیگی را هرچه زودتر بیاورید.
(ساقی نیز مبهوت ایستاده و دربان وارد شده دم در میایستد)
غازان: هان! چه شد؟
دربان: قربان حاضر است
غازان: پس چرا نمیآید؟
(بیگلربیگی وارد شده نیایش میکند)
غازان: بیگلربیگی کجا هستی دلم خیلی تنگ شده و حالم آشفته است.
بیگلربیگی: بلا از جن شهریار دور است، چشم بد اندیشان کور
غازان: خوابی دیدم...
بیگلربیگی: قربان، خدا بخواهد خیر است.
غازان: خیر، نه، جدم را دیدم که لباس پاره پاره در تن داشت، مرا توبیخ میکرد و میگفت: تو دشمنانی داری که آنان پیوسته بر علیه تو انجمن کرده میخواهند دست مغولها را از این کشور کوتاه کنند.
بیگلربیگی: شهریارا چاکر بارها این قضیه را به عرض پادشاه رسانیدهام که این ایرانیان ِپلیدِ نمک نشناس ِدورو، بر علیه ما کار میکنند، ولی پادشاه آسوده خاطر باشند ما آنان را هر روز پیدا نموده مانند گوسفند سر میبُریم.
غازان: کشتن آنها چندان سودمند نیست. باید محرک ایشان را پیدا کرد و او را نابود نمود تا ریشه کن شوند.
بیگلربیگی: چاکر بارها به عرض رساندم که...
غازان: چه به عرض رسانیدی؟
بیگلربیگی: به عرض پادشاه رسانیدم که سر دستهٔ دشمنان کیست.
غازان: بیگلربیگی باز موقع پیدا کردی بر علیه صدر الدین سخن برانی؟
بیگلربیگی: شهریارا، چاکر دشمن او نیستم، بلکه دوستدار پادشاهم.
غازان: چطور تو پیوسته به ضد او سخن میگویی؟
بیگلربیگی: برای اینکه بدخواه شاه است و میخواهد مغولها را از میان برده، باز خودشان فرمانروایی کنند و اگر عرض چاکر مقبول نیست امر بفرمایید ایوب فال گیر را حاضر کنند، فال بگیرد.
غازان: ایوب فال گیر کیست؟
بیگلربیگی: او یک نفر دانشمندی است که از همه چیز آگاه است.
غازان: ایوب از چه ملت است و چه دین دارد؟
بیگلربیگی: شهریارا یهودی است و بسیار مرد خوش صحبت و درست کاری است.
غازان (خندهٔ تمسخر آمیزی کرده، میگوید): یهودی و درست کاری؟!
بیگلربیگی: اجازه بفرمایید شرفیاب شود، زیانی ندارد.
غازان: اوهوی (دربان وارد شده کرنش مینماید) ببین بیگلربیگی چه میگوید.
بیگلربیگی (رو به دربان نموده میگوید) برو به قاآن بگو ملا ایوب فال گیر را هرچه زودتر به اینجا بیاورد.
(دربان تعظیم کرده بیرون میرود)
غازان (رو به بیگلربیگی کرده میگوید): این یهودی را از کجا میشناسی؟
بیگلربیگی: شهریارا، چاکر کنیزی داشتم که دختر یکی از مردان دژی بود که به فرمان شاه قتل عام شد و این نمک نشناس ِبد ایرانی از چاکرسرا گریخته بود، چون دل بستگی به او داشتم و به هر سو آدم فرستادم نیافتند کسی ایوب را به من شناسانید، ایوب او را در ته چاهی پیدا کرد.
غازان: زنده یا مرده؟
بیگلربیگی: نه قربان، زنده.
غازان: آن بد کیش ته چاه را از خانهٔ تو خوشتر داشت.
بیگلربیگی: جان نثار عرض کردم که مردم ایران ما را دوست ندارند و گلخن را به باغ و گلستان ما ترجیح میدهند.
غازان:ای پلیدها (در این هنگام دربان وارد شده میایستد) هان چه شد؟
دربان: پادشاه تندرست باد! حاضر است.
غازان: بگو داخل شود.
(دربان بیرون رفته با مردک ژولیده و ریش درازی وارد شده، کرنش مینماید)
غازان: ایوب فال گیر تو هستی؟
ایوب: پادشاه تندرست باد! آری چاکر ِجان نثار خدمت گزارم.
غازان: بسیار خوب بیا بیا نزدیک بنشین
(ایوب کرنش کرده، آمده، مینشیند)
بیگلربیگی: پادشاه خوابی دیده که شاه جهان شادروان چنگیز خان به شاه گفته او دشمن دارد، من به امر پادشاه تو را خواستهام تا دشمن شاه را پیدا کنی.
ایوب: خداوند عمر و دولت شاه را دراز و پاینده کناد! جان نثار در هر گونه خدمتی حاضر چاکری هستم.
بیگلربیگی: پیرمرد مگر از دست تو جز فال گرفتن کار دیگری هم برمی آید؟
غازان: یهودی هر کاری که پول از آن درآید بلد است.
ایوب (بلخند زده دست به ریش میکشد): شهریارا اجازه فرمایید خانه زاد مشغول شود.
غازان: از احضار تو مراد همان بود که بیگلربیگی گفت، اکنون هر کاری که باید بکنی بکن.
(ایوب یک جلد کتاب کهنه و چند مهره و قلمدان بیرون آورده مشغول میشود و بیگلربیگی و شاه خیره خیره به آن مینگرند)
ایوب (مدتی مشغول فالگیری میشود و حاضرین همچنان به او نگاه میکنند): عجبا! عجبا!
غازان: هان چیه؟
ایوب: قربان کسی که با شهریار دشمنی دارد مرد بلند بالا و خوش چشم و ابرویی است و نخستین حرف نامش الف است و خودش از جنس پادشاه نیست.
بیگلربیگی (از ته دل خندیده میگوید): قربان به ایوب ایمان آوردید؟ دربارهٔ عرایض بنده باز هم تردید دارید؟ بلند بالا، خوش چشم و ابرو، اول نامش الف، یعنی احمد
غازان: نه دیگر نمیتوان انکار کرد، خودش است. (از جا بلند شده میگوید) فردا از میان خواهد رفت، امشب واپسین شب زندگانی اوست، آری فردا خاطر ملوکانه از بابت او آسوده میگردد.
(پرده بسته میشود)
دنباله دارد...
بن نوشت:
http://www.aariaboom.com/content/view/1779/28/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.