این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است
بازی کنان پردهٔ سیُم
بانو: مطابق تصویر نقاشی شده
خواجه صدرالدین: مطابق تصویر نقاشی شده
قا آن: با لباس سربازی مغول
بیگلربیگی: مطابق تصویر نقاشی شده
پردهٔ سیُم
(پرده بالا رفته یک منظرهٔ اتاق قدیمی دیده میشود که خانم جوانی در روی تشک نشسته و در جلوی او شمعی در شمعدان ِنقره روشن است و سخنان و اشعار پایین را در وصف حال خود و سوختن شمع با آهنگ ویژه میخواند)
بانو: خدایا یک وجود ناتوان یک زن بیکس تا چه اندازه میتواند به ستم شکیبایی نماید و در رنج باشد، این مرد بد نهاد پدر و مادر مرا به کشتن داد تا مالک من شد ولی با این هم قانع نیست، هر روز یک دختر بیچاره را به دام انداخته، به من رنج میدهد، به جهنم من چه علاقهای به او دارم؟ بگذار هر چه دلش میخواهد بکند ولی به میهن و ملت من توهین و آزار ننماید، من زن بیگلربیگی نشدم مگر برای آنکه از او انتقام بکشم و به خون پدر و مادر خود تلافی کنم.
ای شمع انجمن افروز مرا بیش از تو باشد سوز
تو شب گریان و من اندر روز چرا اینگونه گریانی
بدینسان اشک ریزانی
تو را یاری چو پروانه است هواداری چو پروانه است
گرفتاری چو پروانه است تو بس بیهوده نالانی
حال مرا نمیدانی
مرا همسر شده دشمن مرا شوهر شده دشمن
یار و یاور شده دشمن منم در چنگ آنجانی
چو یک بیچاره زندانی
گرچه گشتم از غم و درد ناتوان همچو گل زرد
زاده ایران زن و مرد به سان گرد میدانی
ننالد در پریشانی
(سیاه پوشی از پنجره بالا میآید بانو متوحش شده میخواهد فریاد بزند ولی او دست به دهان برده اشاره به سکوت میکند. چون به اتاق میآید بالاپوش خویش را از سر میاندازد معلوم میشود خواجه صدرالدین وزیر غازان شاه است)
بانو: آخ خواجه صدرالدین شمایید؟ زهرهام آب گردید
خواجه: بانو من شما را این طور ترسو نمیدانستم
بانو: من ترسو نیستم اما شما بیمقدمه از پنجره بالا آمدید و مرا به وحشت انداختید.
خواجه: هیچ به ما سری نمیزنید. من چند روز بود چشم به راه شما بودم، چون نیامدید خودم با این وضع آمدم.
بانو: مگر این پدر سوختهٔ بد مغول امان میدهد که از خانه بیرون بیایم.
خواجه: بانو تو ایرانی هستی، در عروق تو خون پاک ایرانی است، این مرد که خیلی عرصه را به ایرانیان تنگ گرفته و مدام شاه را نسبت به هم میهنان خشمگین میکند و چند روز است نقشه میکشد که زبان ترکی را رواج بدهد و حتی شاه را واداشت فرمان بدهد جار بکشند: هرکه فارسی حرف بزند زبانش بریده شود، دفع شر این پلیدک در دست شماست و میدانم دلت از دست او خون است. پس چرا دارویی که به شما دادم به خوردش نمیدهید؟
بانو: خواجه شما گمان میکنید که او این قدر ساده است که به این آسانی بشود به او زهر داد، هر خوردنی و آشامیدنی را اول باید من بخورم بعد او.
خواجه: پس چاره چیست؟ باید نشست تا این مغول بدجنس هر چه دلش میخواهد بکند؟!
بانو: نه! تصور کن من به یک فکر نشستهام یکی از غلامان را واداشتهام که او را بکشد، آسوده خاطر باشید، دیر یا زود این کار خواهد شد.
خواجه: بسیار خوب. خدای ایران یارت باد! ماندن من بیش از این در اینجا جایز نیست. خدانگهدار. هرچه زودتر منتظر اقدامات شما هستم.
(خواجه لباس خود را پوشیده و مرتب نموده از پنجره پایین میرود، پس از چند دقیقه بانو از جای خود برخاسته نخست از پنجره بیرون نگاه کرده و قدری به اندیشه فرو میرود و میگوید:)
بانو: هرچند نیرنگ و خـُدعه از صفات نکوهیده و زشت است ولی در راه نجات میهن و آسایش مردم پسندیده است، باید دست به دست خوجه صدرالدین داد و ایران را از چنگ این مغولهای وحشی و آدم خوار رهایی بخشید.
(پس کمی فکر نموده میگوید:)
بانو: راستی این مغولها چقدر احمقاند، به هر کدام از اینها بگویند من تو را دوست دارم من عاشق بیقرارت شدهام باور میکنند. اکنون او را آواز داده دستور میدهم و تاکید میکنم هر چه زودتر آقای خود را بکشد.
(بعد دم در آمده یکی از غلامان را آواز میدهد:)
بانو: قا آن! قا آن!
(غلام مسلح مغولی داخل شده تعظیم کرده میایستد)
بانو: قا آن! من دیگر به تو اعتماد ندارم بیهوده اظهار عشق نکن.
قا آن: بانو این چه سخن است که میگویید؟ من حاضرم در راه شما سر و جان بدهم به شرط اینکه...
(بانو برای احتیاط از در بیرون را نگاه کرده و میگوید:)
بانو: تو حاضری ولی با حرف
قا آن: بانو باز مرا رنج و آزار میدهی، من حاضرم با سر و جان
بانو: پس چرا امری که به تو دادهام این قدر در آن تاخیر میکنی؟
قا آن (بیرون را نگاه کرده و میگوید): بانو خودت میدانی آدم کشی در نزد ما مغولها مانند آب خوردن است اما...
بانو: اما چه؟
قا آن (دوباره از در بیرون را پاییده میگوید): اما میترسم پس از کشتن او گرفتار و دستگیر شوم و به کام دل خود نرسم.
بانو: نترس من در گور هم شده باشد کامروا خواهم کرد.
قا آن: پس حالا اجازه بدهید شما را در آغوش گرفته یک بار ببوسم.
بانو: نه! پیش از کشتن او من همچو اجازه را نمیدهم.
(در این هنگام قا آن نزدیک شده میخواهد بانو را به زور ببوسد و بغل کند از این طرف بیگلربیگی وارد میشود)
بیگلربیگی: اهو پلیدک سیاه بخت چه میکنی؟
بانو: آخ به دادم برس به دادم برس
قا آن:ای وایای وای غلط کردم مرا عفو کن، ببخش
(بیگلربیگی چون این قضیه را میبیند شمشیر میکشد و قا آن فرار میکند و بیگلربیگی او را دنبال کرده در بیرون میکشد و آه و زاری غلام از خارج شنیده میشود)
بانو: آخ کشتش، کشتش، کشتش.
(پس از ادای این کلمات بیهوش شده و میافتد و بیگلربیگی داخل میشود)
بیگلربیگی (خود به خود میگوید): نمک به حرام و بدجنس ببین جسارت تا چه اندازه؟ به ناموس من دست درازی (چشمش به بانو میافتد که غش کرده است)
آخ بانو بانوی عزیزم (قدری آب به صورت بانو زده به حال میآورد)
این غلام سیاه بخت چه میگفت؟
بانو (در حالی که درست به حال طبیعی نیامده و زبانش میگیرد میگوید): معلوم بود میخواهد چه کند.
بیگلربیگی: او اصلا برای چه اینجا آمده بود؟
بانو (با کمی توحش): من یکی از کنیزان را صدا زدم او آمد و هرچه گفتم با تو کاری ندارم نرفت...
بیگلربیگی: آخر میخواست چه بکند؟
بانو: میخواست به خوان ولی نعمت خود دست درازی بکند.
بیگلربیگی: خوب به مقصود رسید!!
بانو: چه کارش کردی؟
بیگلربیگی (خندهٔ مسخره آمیزی کرده میگوید): چنان ضربتی به گردنش زدم که سرش ده گز آن طرفتر پرید. (باز هم خنده میکند) ولی خوب خورد نوش جانش.
بانو: قربان دستت، اگر شمشیر نباشد این مغولها آدم را زنده زنده میخورند.
بیگلربیگی: بانو ملتفت سخنت باش باز به مغولها بد گفتی، شما ایرانیها از ما متنفرید.
بانو: نه این طور نیست، اما باید تصدیق کرد که مغولها با اینکه سال هاست در ایران زندگی میکنند هنوز خیلی وحشی هستند.
بیگلربیگی: بانو عذر تو بدتر از گناه است.
(در این هنگام صدایی از بیرون میآید، بیگلربیگی شمشیر را کشیده از در خارج میشود و بانو او را دنبال کرده پرده بسته میشود)
دنباله دارد...
بن نوشت:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.