این نمایش در سال ۱۳۱۳ در تبریز نمایش داده شده است.
درباری 2 : 45 ساله با لباس آن دوره
خواجه نصرالدین : مطابق تصویر نقاشی شده
غازان شاه : با لباس ویژه ی پادشاهان مغول
بیگلربیگی : مطابق تصویر نقاشی شده
4 تن درباری دیگر : با لباس ویژه ی مغول
پرده دار : با لباس ویژه ی مغول
خسرو : مطابق تصویر نقاشی شده
گلناز : مطابق تصویر نقاشی شدهجلاد : با لباس ویژه ی آن دوره
پردهٔ دویم
(پرده بالا رفته منظرهٔ بارگاه غازان شاه دیده میشود که دو نفر در بخش جلو ایستاده به طریق زیر گفتگو مینمایند:)
اولی: غازان شاه از وقتی که مسلمان شده اخلاقش به کلی تغییر کرده است.
دومی: یعنی ظالمتر شده در صورتی که بایستی با قبول اسلام نسبت به هم کیشان خود رئوف باشد.
اولی: ولی به عقیدهٔ من محرک او و مسبب تمام این ظلمها بیگلربیگی است.
دومی: اما تا ایرانیان خواجه صدرالدین را دارند غمی ندارند.
اولی: این قدرها هم به بیگانگان اعتماد نکن، خلفای عباسی چه معامله با ابومسلم خراسانی کردند که غازان خان با خواجه صدرالدین بکند؛ ابومسلم سردار شجاع و رادمرد ایرانی خلفای بنی امیه را که با ایرانیها بدرفتاری میکردند منقرض ساخت و به علویها تکلیف خلافت نمود چون آنان از قبول آن امتناع ورزیدند به بنی عباس واگذار کرد و منصور عباسی در مقابل این خدمت و خوبی بالاخره او را به عنوان مهمانی دعوت نمود و بیخبر ریختند سر آن مرد پاک سرشت و ریز ریزش کردند.
دومی: ولی اینجا یک نکته است، غازان خان خیلی احتیاج به وجود خواجه دارد زیرا اگر او نباشد امور مالیات دیوانی مختل میشود و کسی از خود مغولها نیست که بتواند محاسبهٔ مالیات را عهده دار شود و کار خواجه را انجام دهد.
اولی: اشتباه میکنی همین احتیاج را که غازان شاه به وجود خواجه دارد، بیش از این هارون الرشید به وجود جعفر برمکی محتاج بود، معهذا سرانجام او را به قتل رسانید، در صورتی که اساس خلافت عباسی را برمکیها با رای و تدبیر خود استوار ساختند، لعنت بر این بیگانهها، خوبی و خدمت را منظور ندارند؛ من از عاقبت خواجه خیلی هراسناکم.
دومی: غم نخورید خدای ایران بزرگ است، یونانیها و عربها در ایران چه کردند که مغولها بکنند؟ تا جان داریم باید با دشمنان میهن بجنگیم.
(در این هنگام خواجه صدرالدین وارد شد. آن دو نفر پس از تعظیم و تکریم خطاب به خواجه نموده، میگویند:)
خواجه جان خواجه جان شد زبون ایران و ایرانیان
بیاندیش بیاندیش به درد بیدرمان وطن، درمان
بفرما چه باید کرد بشکند پشت نامرد
خواجه: دوستان من غم نخورید، دنیا همیشه یکسان نمیماند، پایان شب سیه سفید است.
(سپس با آهنگ ویژه اشعار پایین را میخواند:)
غم مخور با تو روزگاری مینسازد جهان سازگاری
جهد کن تا به نیروی امید کام خود را ز دشمن برآری
گر سکندر به ما کرد بیداد رفت دارا و او هر دو بر باد
کس نکرده به خوبی از او یاد خفت در خاک با شرمساری
غازان شاه چه تواند نماید جز آنکه عذاب خود فزاید
مُرد چنگیز و با خویشتن بُرد لعنت و نفرین بیشماری
ایران از ایرانی باشد و بس جای گـُل را نگیرد خار و خس
بیگانه سرور ما نگردد ایرانی تن ندهید به خواری
(در این هنگام پرده دار وارد شده خبر آمدن غازان شاه را به حاضرین میدهد و خواجه با آن دو نفر دیگر کنار ایستاده، شاه با چند تن که بیگلربیگی هم جزو آن هاست داخل شده و هر کسی در جای خود قرار گرفته بارگاه تشکیل مییابد.)
شاه: خواجه من نمیتوانم خود را از اهالی تبریز راضی کنم. آنها حقوق دیوانی را بسیار سخت و دیر پرداخت مینمایند و با وجود اینکه من اسلام قبول کردم باز آنان مرا ترک و خویشتن را ایرانی و فارس میدانند و با این دلیل بود که خواستم قلمرو خود را ترک زبان کنم.
خواجه: عمر و دولت پادشاه پاینده! اهالی تبریز ستم دیدهاند و هنوز خسارت جانی و مالی که در سالهای پیشین به آنها از طرف لشکر جرار اجداد پادشاه رسیده بر طرف نشده، یکی از هزار از خرابیها مرمت نشده نپذیرفته، انصافا نمیشود آنها را مقصر دانست.
بیگلربیگی: لشکر مغول هرگز به کسی ظلم نکرده و هر قتل و غارتی که نمودهاند کاملا از روی انصاف و عدالت بوده است.
خواجه: (نگاه نفرت آمیزی به بیگلربیگی انداخته، سخن خود را دنبال نموده میگوید:) اگر شاه بخواهد مالیات دیوانی خوب وصل شود لازم است در آبادی کشور و رفاهیت مردم اهتمام نماید زیرا گفتهاند: «از دهِ ویران که ستاند خراج؟»
شاه: مثلا چه کمکی میتوانم به رعیت بکنم؟
خواجه: مثلا باید در بیرون شهر استخر بزرگی ساخت تا آبهایی که به بیهوده میرود در آنها جمع شود و زارعین در هنگام بیآبی از آب استخر استفاده نمایند، بدیهی است که زراعت آنان خوب خواهد شد و مالیات دیوانی را بهتر و خوبتر خواهند داد.
شاه: خوب دستور خواهم داد در بیرون شهر یک شاه گـُلی (استخر شاه) بسازند، دیگر چه باید کرد؟
خواجه: باید صنعت گران و بازرگانان را مساعدت و تشویق نمود که این گروه مولد ثروت کشورند.
(در این هنگام بیگلربیگی از جای خود برخاسته آمده پای تخت شاه را بوسیده، میگوید:)
بیگلربیگی: خواجه همیشه از هم وطنان خود حمایت میکند و شاه را نسبت به ایرانیان مهربان مینماید، اکنون هم به یک قسمت از سوالات پادشاه عمدا پاسخ نداد، شاه فرمود اهالی تبریز مار ار مغول و ترک و خود را ایرانی و فارس میدانند، خواجه چون جواب نداشت اصلا این قسمت را مسکوت گذاشت.
خواجه: بیگلربیگی همیشه نسبت به ایرانیان کینه میورزد و بدبین است و سیاست خشن دارد و کاری جز زور و ستم نداند، جناب بیگلربیگی شما به اشتباهید، ایرانیان نسبت به شاه بیاندازه وفادار و فرمان پذیرند.
بیگلربیگی: (دوباره پای تخت پادشاه را بوسیده میگوید:) اگر شاه اجازه فرمایند خانه زاد، کذبِ خواجه صدرالدین را ثابت و آشکار مینمایم، چنان که عرض نمودم خواجه همواره میخواهد ایرانیان را بیگناه و مطیع جلوه دهد (در این هنگام اشاره مینماید پرده دار خسرو و گلناز را کت بسته وارد میکند)
شاه: این دختر و پسر چه نمودهاند و چرا دستگیرشان کردهاید؟
بیگلربیگی: پادشاه فرمود جار بزنند اهالی ترکی گفتگو کنند و هر که را فارسی سخن بگوید زبانش بریده شود، این دختر و پسر را خانه زاد خودم دیدم که فارسی گفتگو میکنند، چون از آنها پرسیدم جاری که از طرف پادشاه کشیدهاند نشنیدهاید با من به درشتی سخن گفتند.
شاه: خواجه! خوب در این باب چه میگویی؟ باز از هموطنان خود دفاع خواهی کرد یا نه؟
خواجه: (برخاسته پای تخت شاه را بوسیده میگوید:) عمر و دولت پادشاه پاینده! این دختر و پسر هنوز کودکاند و بوی شیر از دهانشان میآید و اساسا سخن آنها قابل آن نیست که در پیشگاه پادشاه گفته شود، نمیدانم بیگلربیگی به چه مناسبت آنها را دستگیر کرده و شاید هم آنان زبان ترکی بلد نیستند.
شاه: پسر! جلو بیا ببینم شما را به جرم چه دستگیر کردهاند؟
خسرو: به جرم وطن پرستی
بیگلربیگی: کسی که از وطن پرستی دم میزند خواجه میخواهد با زبان سِحرآسای خود او را کودک جلوه دهد!
شاه: بسیار خوب، پس شما وطن و شاهتان را دوست دارید؟
خسرو: آری، شاه اگر از خودمان بوده باشد.
غازان: (روی به خواجه نموده میگوید:) این پسره چه میگوید؟
خواجه: (به خسرو چشمک زده جواب میدهد:) به عرض میرساند شاه خودمان را دوست داریم.
بیگلربیگی: عمر و دولت پادشاه پاینده! بپرسید این دختر و پسر ترکی میدانند یا نه؟
شاه: دختر! نزدیکتر بیا (گلناز جلو میآید) ترکی خوب بلد هستی؟
گلناز: خوب میدانم.
شاه: با وجود این پس چرا فارسی گفتگو میکردید؟
گلناز: برای اینکه وظیفهٔ هر ایرانی با شرف است که در حفظ زبان فارسی بکوشد.
شاه: (رو به خواجه نموده میگوید:) تو چطور اینها را بچه و کم خرد میگویی؟
بیگلربیگی: مرحوم تولی خان (یکی از پسران چنگیز) خوب این ملت را میشناخت و میدانست هرگز اصل خود را گم نمیکنند به این جهت به هر کجا میرسید همهٔ آهالی را از مرد و زن و بچه قتل عام میکرد به طوری که بهد از ماهها در هر شهری بیش از شانزده نفر زنده و جنبنده پیدا نمیشد، آنها هم کسانی بودند که از ترس جان در زیر زمینها و چاهها پنهان شده، از ضرب تیغ لشگریان مغول جان به در برده بودند، ولی اکنون این گروه بدنهاد از رافت شاه سوء استفاده میکنند، پادشاه ما آن قدر مهربان و عادل است که راضی به کشتن دو نفر رعیت نمیشود و میخواهد تنها زبان آنها بریده شود و این امر شاه نیز کاملا از روی عدالت است زیرا زبانی که این طور گفتگو کند بهتر است بریده شود.
شاه (با خشم): جلاد بیاید و زبان هر دو را ببُرد.
(جلاد با شمشیر برهنه وارد میشود)
خواجه: (پای تخت را بوسه داده میگوید:) عمر و دولت پادشاه پاینده امر امر پادشاه است ولی این کار ستم بزرگ است، هنوز این کودکان خرَد درست ندارند و سخنان آنها از روی دانش نیست، خوب است در بریدن زبان آنها شتاب نشود.
شاه: (رو به بیگلربیگی نموده و میگوید:) پس بفرستید به زندان.
(در هنگام رفتن خسرو و گلناز اشعار پایین را با آهنگ ویژه میخوانند:)
مده بیم و هراسم شاه غازان که ایرانی نیاندیشد ز زندان
چنین فرموده مام مهربانم هزاران همچو ما قربان ایران
شاه: ببَرید اینها را، ببرید به زندان، اینها باید کشته شوند، اینها باید کشته شوند.
خسرو:ای بسا دختر و پسری که ما به جای کنیز و غلام آنها نمیشویم در راه این زاد و بوم جان دادند، ببرید ما را هم بکشید و به مرگ تهدیدمان نکنید.
(در این موقع پرده میافتد)
دنباله دارد...
بن نوشت:
آریا بوم
http: //www. aariaboom. com/content/view/۱۵۹۵/۲۸/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.